وانگجی اروم از اتاقش بیرون اومد... خیلی وقت بود که توی اتاقش مونده بود و براش سوال بود که بچه ها که احتمالا تا الان دیگه کاملا بیدار شدند چی کار میکنند...
برای همین به طرف پذیرایی خونه ش راه افتاد...
کنار پذیرایی یه راهرو بود که اتاق هاشون توی اون راهرو قرار داشت وقتی به اخر راهرو رسید.... میتونست بچه ها و پرستارشون رو ببینه ولی اونها نمیتونستند ...تصمیم گرفت یکم قبل از اینکه وارد پذیرایی بشه اونطوری تماشاشون کنه و ببینه وقتی که نیست چه رفتاری دارن...
اینطور که میتونست ببینه... ووشیان بعد از اینکه اتاق رو مرتب کرد روی صندلی جلوی تلویزیون نشست تا تلویزیون تماشا کنه که رن با یه کتاب که براش حسابی سنگین بود (از این کتاب های مجموعه ای با جلد سخت) و عملا اونو رو زمین میکشید به ووشیان نزدیک شد
-شی گه... بوخون!ووشیان به رن نگاه کرد و گفت
-رن... الان نمیتونم باشه؟ میشه بذاری یکم تلویزیون ببینم؟ خسته شدم...رن اماده بود که بزنه زیر گریه که ووشیان گفت
-یه چند دقیقه دیگه میام تا اون موقع عکساشو نگاه کن باشه؟رن نگاهی به ودشیان و بعد هم به کتاب انداخت و بعد دوباره کتابو کشون کشون برد یه گوشه و اونو به زور باز کرد...
یکم نگاهش کرد بعد زد زیر گریه
-شی گهه... بوخونش! بوخون!ووشیان اهی کشید و خواست بلند شه که سارانگ به طرف رن دویید و دستشو گرفت
-من!بعد کنار رن نشست و به یه عکس اشاره کرد و گفت
-یتی...بووو یتی نه بووو... یه نی نی بوو اونجا... لفت تو خونه...و شروع کرد به تعریف چیز هایی که از عکس میفهمید اگرچه جمله هاش سر و ته نداشتن و به هم نمیخوردن ولی رن راضی به نطر میرسید...
ووشیان نفس راحتی کشید و نگاهش رو ازشون گرفت که متوجه وانگجی شد که نگاهش میکنه...
سریع از جاش بلند شد و خواست چیزی بگه که وانگجی خیلی اروم برگشت و به طرف اتاق کارش رفت...
وانگجی خودش رو به اتاق کارش رسوند و در رو پشت سرش بست...
وقتی پشت در نشست... همونطور که اشک هاش پایین می افتادند خاطره ای از بچگی هاش جلوی چشم هاش جون گرفت...
اونها هم... درست مثل رن و سارانگ بودند... البته خب... اون زمان که این اتفاق افتاد برادرش اونقدر بزرگ بود که واقعا بتونه داستان اون کتابی رو که بهش داده بود رو بخونه ولی خب...
بازم... اون روز خیلی شبیه الان بود...
اروم زمزمه کرد
-اون زمان هم عمو نمیتونست برام اون کتاب رو بخونه یادته؟ اگه نیومده بودی احتمالا...قبل از این که بتونه حرفش رو کامل کنه یاد جمله ای که عموش روز مراسم بهش گفته بود افتاد
نفس عمیقی کشید و گفت
-تو چی فکر میکنی برادر... به نظر تو هم... این یه نفرینه؟ که همیشه از خانواده ما... دوتا پسر باقی میمونه و اون دوتا پسر هم توسط عموشون بزرگ میشن و بعد...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد...
نمیخواست اون حرف حقیقت داشته باشه اما بازم... نمیتونست بهش فکر نکنه..اروم دستش رو به دیوار گرفت و از جاش بلند شد...
وقتش بود به کارش برسه...اگرچه که زیاد موفق نبود روی کارش تمرکز کنه... بلاخره دست ازکار کشید و به تقویم نگاه کرد... با وجود اینکه از ۱۰۰ امین روز مرگ چند روزی گذشته بود ... بنا به یه سری دلایل.. مجبور شده بودند مراسم مربوطه رو به چند روز بعد منتقل کنند...
به دقیقا سه روز دیگه...
وانگجی اهی کشید...
به خاطر مراسم مجبور بود دوباره مرخصی بگیره...
البته که ادمی نبود که به خاطر این مساله ناراحت باشه... فقط تصور اینکه... بیش تر از ۱۰۰ روزه که دیگه...
یکم عذابش میداد...بلاخره تصمیم گرفت دست از کار بکشه چون نمیتونست تمرکز کنه و بیرون رفت تا یکم با بقیه وقت بگذرونه و توی اتاق تنها نباشه...
بعد از یکم حرف زدن...ووشیان بلاخره بچه ها رو برد تا توی دشکشون بخوابونه... وقتی برگشت رو به وانگجی گفت
-یکی از اشناهام... لوازم بچه میفروشه اگه بخواید میتونم که ازش بخوام دوتا رخت خواب بچه....اما وانگجی نگذاشت حرفش رو تموم کنه و گفت
-لطفا...تو کار هایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن!ووشیان یکم جا خورد اما چیزی نگفت... اگرچه کاملا با اوقات تلخی اون خونه رو ترک کرد...
روز بعد ...
وانگجی با صدای در از خواب بیدار شد... اما احساس ضعف داشت... اونقدر که حتی نمیتونست از جاش بلند شه...اما خب... کسی که پشت در بود... و به طور قطع ووشیان بود حتی با اینکه رمز در رو میدونست دست از زنگ زدن بر نمیداشت...
بلاخره بعد از حدود بیست تا زنگ ووشیان رمز در رو زد و وارد شد...
اولین چیزی هم که شنید صدای گریه رن و سارانگ بود که به خاطر زنگ بلند در از خواب بیدار شده بودند...ووشیان عصبانی دنبال وانگجی گشت ... اون شاید سرپرست این بچه ها بود اما حق نداشت اینطوری رفتار کنه و تک و تنها تو خونه رهاشون کنه یا بهشون بی توجه ای کنه ... اما وقتی پیداش کرد... یکم از خودش خجالت کشید...
وانگجی روی تختش دراز کشیده بود و به نظر اصلا خوب نمی اومد ! حتی از اون فاصله هم مشخص بود که توی تب میسوزه...
رن و سارانگ پشت سر ووشیان ایستاده بودند و وقتی همچین صحنه ای رو دیدند... با وجود اینکه کوچیک تر از اونی بودن که بفهمن چرا عموشون لز جاش بلند نمیشه اما فهمیده بودند که یه مشکلی هست...
پس ووشیان مجبور شد اون ها رو به زور از اتاق بیرون ببره تا مریض نشن...
وانگجی با وجود بی حالی شماره دکتری رو که از گذشته با هم دوست بودند رو به ووشیان داد و اون هم خیلی زود برای معاینه وانگجی اومد...
وانگجی بیماری جدی ای نداشت... یه سرما خوردگی ساده بود اما به خاطر اوضاع بد روحی وانگجی... یه جورایی تشدید شده بود...
و تنها درمانش هم این بود که وانگجی توی تخت دراز بکشه و استراحت کنه و دارو هاش رو سر وقت بخوره...
اما خب... یه سرما خوردگی ساده برای بچه ها ممکنه خطرات و سختی بیشتری داشته باشه پس..
دوقلو ها باید از اتاق وانگجی دور میموندند!...که این یه مورد.. اصلا برای بچه ها خوشایند نبود!
YOU ARE READING
babysitter
Fanfictionوقتی که ووشیان اونقدر از در اوردن پول نا امید شده بود،ناگهان یه شغل بهش پیشنهاد شد!مراقبت از دوقلو های شیطون سه ساله!ووشیان این شغل رو سریع قبول کرد.اما مراقبت از اون دوقلو ها با وجود پدر شون راحت نخواهد بود.یا شاید هم؟