e40

1K 247 36
                                    

یک ماهی که پای سارانگ توی گچ بود... رن تمام مدت کنارش بود... کمکش میکرد تا مدرسه برن و برگردن...و توی خونه هم همیشه کنارش بود...

سارانگ واقعا خوشحال بود...

ارزو میکرد همیشه بیمار باشه... اینطوری رن همیشه کنارش بود...

خیال میکرد که اینطوری رن و تیفانی از هم دور شدن... اما خبر نداشت که اونها تمام شب رو با هم صحبت میکردند...

به محض خوب شدن پای سارانگ و باز کردن گچ پاش... رن و تیفانی رسما قرار گذاشتن رو شروع کردند...همه هم...راجب این قرار گذاشتن میدونستند حتی وانگجی و ووشیان و یی فان!

سارانگ به محض شنیدن این خبر خودش رو تو اتاقش حبس کرد...

این رفتار سارانگ برای وانگجی کاملا یاد اور خاطراتی بود که با تمام وجودش میخواست فراموشش کنه و میدونست عاقبت این رفتارش چیه...

قصد داشت با اون صحبت کنه... اما... هفته ی اینده... تولد رن و سارانگ بود...

روزی که...

باید همه چیز رو براشون میگفت...

برای همین نمیخواست فعلا اون ها رو با همچین صحبت هایی اذیت کنه...
قطعا بعد از اون روز... فرصت حرف زدن... زیاد داشتند...

#

رن و سارانگ هر کدوم سر کلاس های خودشون بودند که یکی از ناظم ها صداشون زد و اعلام کرد که دنبالشون اومدند...

هردوشون گیج از کلاس ها بیرون اومدند و وقتی وانگجی و ووشیان رو با هم دیدند بیش تر از قبل تعجب کردند...

مخصوصا وانگجی که قبلا هر اتفاقی هم که می افتاد محال بود اجازه بده بی خیال مدرسه بشن یا بیاد دنبالشون!

سارانگ زود تر به خودش اومد و پرسید
-اتفاقی افتاده؟
ووشیان لبخندی زد و گفت
-معلومه! یه اتفاق مهم... امروز...تولد ۱۸ سالگیتونه‌...

پسرها اوه ارومی گفتند و لبخند زدند...
وانگجی به تاکسی اشاره کرد و گفت
-بیاین بریم...کلی کار داریم...

#

بر خلاف تصور پسرا که الان احتمالا به فروشگاه...رستوران ... سینما...سالن بولینگ یا همچین جایی میرن... همه به خونه برگشتند...

اما از اونجایی که رن دید که وانگجی به راننده میگفت دو ساعت دیگه دنبالشون بیاد حدس زد احتمالا الان یه جشن کوچیک دارن و بعد هم مراسم های خاص...

این ها رو برای سارانگ هم گفت و دوتایی لبخند معنا داری زدند که یعنی از نقشه وانگجی و ووشیان با خبر اند!

درست همونطور که حدس زده بودند دوتا کیک و شمع انتظارشون رو میکشید...
بعد از فوت کردن شمع ها هردو منتظر کادوهاشون بودند...

توقع دست زدن و شادی رو هم داشتند اما کسی دست نزد...

وانگجی دوتا دفترچه حساب و کارت بانکی براشون اورد و اونها رو بهشون داد...

رن و سارانگ بلافاصله به دفترچه نگاه کردند و وقتی مقدار پول توش رو دیدند بهت زده به وانگجی نگاه کردند...

بلاخره رن پرسید
-بابا... این..این...چطوری‌... ما که...
وانگجی نفس عمیقی کشید و بعد گفت
-رن...سارانگ... باید یه حقیقتی رو بدونید...این حقیقت... یکم... یکم...

ووشیان به طرفش رف و دستش رو گرفت..وانگجی نگاهش کرد...

انگار وجود ووشیان ارومش کرد چون وقتی به خودش اومد همه چیز رو براشون تعریف کرده بود...
رن و سارانگ شوکه بودند... اصلا نمیدونستند باید چی بگن... اول از همه سارانگ واکنش نشون داد که دست هاش رو روی دهنش گذاشت و بی صدا گریه کرد و بعد هم رن که سارانگ رو بغل کرد و تو بغلش گریه کرد...

هردوشون میدونستند...
البته که میدونستند که قطعا بچه ی ووشیان نیستند...

خب ووشیان یه بتا بود ... و بجز اون هم اونها کوچیک ترین شباهتی نداشتند... ولی اینکه وانگجی در اصل عموشونه...

یکم حقیقت دردناکی بود..

وقتی کمی اروم شدند... تاکسی برگشته بود... همه با هم به ارامگاهی رفتند که خاکستر شیچن و مینگجو و آی اونجا قرار داشت...

رن و سارانگ به عکس های توی ارامگاه نگاه کردند...
و هردوشون به عکس خانوادگیشون خیره شدند...

وانگجی و ووشیان ازشون فاصله گرفتند   اجازه دادند که اونها یکم با خودشون خلوت کنند...

#

با وجود‌اینکه‌ووشیان‌تو راه برگشت راجب جشن اصلی گفته بود اما وقتی به خونه برگشتند دیگه هیچ کس حوصله ی جشن گرفتن و این چیز ها رو نداشت...

رن به اتاق خودش رفت و پشت تلفن با تیفانی حرف زد و اتفاقاتی که افتاده بود رو توضیح داد و سارانگ هم فقط به سقف زل زده بود و بی صدا اشک میریخت...

همیشه فکر میکرد که حتی اگه رن بره و تنهاش بذاره حداقل پدر هاش رو داره...
اما حالا میفهمید که تنهای تنهاست...

دوست نداشت اینطور باشه... کاش هیچ وقت هیچ چیزی نمیفهمید!

با این تصورات به خواب رفت...

روز بعد نه رن و نه سارانگ هیچ کدوم حوصله ی مدرسه رفتن رو نداشتند...

وانگجی و ووشیان خوب درک میکردند پس تصمیم گرفتند یکی دو هفته کاری به کارشون نداشته باشن تا اونها بتونن با اتفاقات افتاده کنار بیان...

وانگجی تصمیم داشت بعد از اینکه از سر کارش برگشت با رن و سارانگ حرف بزنه...مخصوصا با سارانگ...

نیازی نبود با رن راجب نفرین حرف بزنه اما با سارانگ چرا...

به علاوه... امروز یه مهمون خاص هم داشتند پس باید زود می اومد خونه..

#

وقتی وانگجی برگشت... رن و سارانگ تعجب کردند...
وانگجی هیچ وقت هیچ غریبه ای رو با خودش به خونه نمی اورد...

اما اون غریبه... یه جورایی چهره ی آشنایی داشت...
پوست سبزه و فرم بینی و چشم هاش بی شباهت به چهره ی سارانگ نبود...

و خیلی زود بچه ها اون رو شناختند...

وانگجی اون رو به رن و سارانگ معرفی کرد
-بچه ها... این آقا... نیه هوایسانگ هستند...عموی دیگه ی شما...

babysitterWhere stories live. Discover now