e39

1K 248 61
                                    

بر خلاف رن که از لحظه ای که با تمین و تیفانی بیرون اومده بودند یک بند با تیفانی حرف میزد و میخندید... سارانگ اروم و ساکت و با بیش ترین فاصله از تمین حرکت میکرد...

تمین نمیخواست بی ادب باشه یا سارانگ رو اذیت کنه...اما اینطور فاصله گرفتن سارانگ حس بدی بهش میداد پس همه ی تلاشش رو کرد که به سارانگ نزدیک تر بشه و باهاش حرف بزنه...

با این حال سارانگ باز هم زیاد تحویلش نگرفت و هرچی تمین نزدیک تر میشد بیش تر ازش فاصله میگرفت...

تمین خسته از این رفتار اهی کشید و باقی راه رو حرفی نزد...
تیفانی کنجکاو به اطراف نگاه میکرد...

بعد رو به رن گفت
-با چیزی که یادمه کمی فرق داره...

رن خندید
-عجیبه که یادته...من از اون موقع ها خیلی یادم نیست...

تیفانی خندید و چیزی نگفت...
رن ادامه داد
-ولی اره... خب خیلی چیزا از بچگی هامون عوض شده ولی یه سری چیزا هنوز همونه... مثلا... اوم... این پارکی که داریم میریم قبلا هم همینجا بوده و اوه... او ابمیوه فروشی رو میبینی؟ قبلا یه بستنی فروشی بود...

بعد کمی به فکر رفت و به طرف سارانگ برگشت و گفت
-راستی سا...

سارانگ سر جاش وایساد و بعد با حرص نگاهش کرد که رن حرفش رو اصلاح کرد
-...رانگ تو یادته اون موقع که اینجا بستنی فروشی بود رو نه؟

سارانگ اره ی ارومی گفت... رن دوباره پرسید
-ولی چرا هیچ وقت از اینجا بستنی نمیگرفتیم؟ الانم وقتایی که با بابا هستیم نمیایم ازش ابمیوه بگیریم!

سارانگ پوکر نگاهش کرد و بعد اهی کشید و به پاش اشاره کرد...
رن موذب خندید و گفت
-اها... اره...

تیفانی گیج بهش نگاه میکرد که رن اروم ملجرای تصادف سارانگ رو براش تعریف کرد...

سارانگ کمی همونجا وایساد و به برادرش و اون دختر تازه وارد نگاه کرد...بعد هم دوباره سرش رو پایین انداخت و تو دنیای خودش غرق شد...

شاید سارانگ با رن خیلی خوب رفتار نکنه یا اذیتش کنه یا باهاش دعوا کنه... اما رن برادر اون بود... اون دختر تازه وارد... تیفانی حق نداشت اینطور به برادرش نزدیک شه! حق نداشت اونو بدزده!

خودش رو جمع و جور کرد...
به هر حال اون دختر هیچی راجب رن نمیدونست... این سارانگ بود که خیلی خوب اونو میشناخت! باید سعی میکرد اونو به خودش بیاره...

شاید اینطوری میتونستن دوباره ارامش پیدا کنن و همه چیز برگرده همونجایی که باید باشه؟

به محض رسیدن به بارک رن طبق معمول به طرف نیمکت مورد علاقه ش رفت... جلوی زمین بازی...

توی این شهر بچه های کوچیک زیادی نبودند و این ساعت از روز که هوا رو به تاریکی میرفت هم معمولا کسی اونجا نبود پس... رن و سارانگ میتونستند هرچقدر میخوان مثل بچگی هاشون بازی کنن...

babysitterWhere stories live. Discover now