اون شب مثل همه ی شب های دیگه بود...
با این تفاوت که یه دفعه به سرش زده بود که نصف شب بیرون بره!اصولا ادمی نبود که تا این وقت شب بیدار بمونه...اما اون پروژه ارزش تحقیق داشت درحدی که نمیتونست ازش چشم برداره...
و حالا... ساعت سه ی صبح بود و کارش بلاخره تموم شده... بدجور به سرش زده بود که بره و یکم بدوعه...
اون معمولا صبح ها هم احساس امنیت نمیکرد که توی همچین محله ای بیرون بره...ولی حالا...بلاخره تسلیم شد...
ادمی نبود که بتونه چیزی که یک دفعه به سرش زده رو از سرش بیرون کنه...
محله امنی نداشت پس محض احتیاط چاقو و اسپری فلفلش رو هم برداشت
همینطور که قدم میزد و کمی از اپارتمانش دور میشد به این فکر میکرد که خوبه حداقل بارون نمیاد چون لباسش اصلا مناسب نبود...و بارون شروع شد...
همونطور که داشت زیر لب غر غر میکرد خواست برگرده که بارون شدت گرفت...تصمیم گرفت تو خرابه ای که اون نزدیکی ها بود پناه بگیره تا بارون بند بیاد یا حداقل شدتش کم بشه...
همین که سرپناهی پیدا کرد و نفس راحتی کشید چراغ قوه ی همراهش رو روشن گرفت تا کمی از ترسناکی محیط اطرافش کم کنه که یک دفعه...
صدای گریه شنید...
دیگه داشت هرچی فوش ادبی و غیر ادبی بلد بود رو نسار اون حسی که یه دفعه به سرش زده بود و اون دوست های هم دانشگاهیش که وادارش کرده بودند اون فیلم ترسناک رو ببینه میکرد که متوجه شد صدا از جعبه ای که خیلی باهاش فاصله نداره میاد...اروم جلو رفت و در جعبه رو باز کرد...
از چیزی که دیده بود وحشت زده دادی زد و کمی عقب رفت...توی جعبه...دوتا نوزاد کوچولو بودند که داشتند گریه میکردند و به محض دیدنش دست از گریه برداشتند و بهش خیره شدند...
البته خب با دادی گه اون زد دوباره گریه رو از سر گرفتند
بعد از چند دقیقه جرئت پیدا کرد و جلوی جعبه نشست...
دوتا نوزاد دست از گریه برداشتند و دوباره بهش خیره شدند...دستش رو دراز کرد و یکی از اونها رو از جعبه بیرون اورد...
فکر کرد کدوم پدر و مادر بی عاطفه ای بچه های به این کوچیکی رو رها میکنن؟ اونم اینجا!
نوزاد کوچولو حتی پتو هم دورش پیچیده نشده بود و بدنش یکم سرد بود...
سریع دکمه های لباسش رو باز کرد و نوزاد دوم رو هم براشت... هر دوی اونها رو به خودش چسبوند و دکمه های لباسش رو بست...بعد هم گوشه ای نشست ... تا بارون بند بیاد باید اون کوچولو ها رو با گرمای بدنش گرم میکرد...
وقتی حس کرد که اون کوچولو ها دارن سینه هاش رو میمکن... خنده ش گرفت...همزمان دلش براشون سوخت...
فردا اونا رو به پرورشگاه میسپرد اما اشب رو چی؟ اون کوچولو ها گرسنه بودند و کاملا هم واضحه که جایی باز نیست که بتونه براشون شیر خشک بخره...
بلاخره اون بچه ها بی خیال شدند و وقتی دکمه لباسش رو باز کرد دید خوابن...
بارون هم بند اومده بود ...از خرابه درحالی که دوتا نوزاد کوچولو رو از داخل لباسش به خودش چسبونده بود با بیش ترین سرعتی که میتونست خودش رو به اپارتمانش رسوند...
وقتی بچه ها رو روی زمین گذاشت بلافاصله متوجه شد یه چیزی درست نیست...
هردوتا بچه کلاه نوزاد سرشون بود و وقتی که کلاه یکی رو در اورد دوتا گوش گربه ای که زیر کلاه مخفی شده بود اروم بیرون اومد...
به زور جلوی خودش رو گرفت تا از شدت شوک اون نوزاد رو پرت نکنه!
اما خب...حالا فهمیده بود که چرا اونا رو تو کارتن و اونم همچین جایی رها کرده بودند...
اون بچه ها انسان نبودند...اونها...نمیدونست کت بوی باید صداشون کنه یا کت گرل...
و نمیخواست با باز کردن شلوارشون اونها رو بیدار کنه...ولی یه چیزی رو فهمیده بود... نمیتونست اونها رو به پرورشگاه بفرسته...
شنیده بود خیلی ها کت بوی یا کت گرل نوزاد میخرن... اما...میدونست که اونها قصد خوبی ندارن!
دلش نمی اومد این کوچولو ها رو بفروشه...
پس باید چی کار میکرد؟تو همین فکر ها بود که خوابش رفت و صبح با صدای گریه اون کوچولو ها بیدار شد...
اونها گرسنه بودند و حالا خودشون رو کثیف هم کرده بودند!مهم نبود قراره در اینده باهاشون چی کار کنه... فعلا باید یه چیزی برای خوردنشون و یه سری پوشک پیدا میکرد..
سریع ترین راه بردنشون پیش یه پزشک کت بوی بود...خب....اون شخص راهنمایی های خوبی برای نگهداری از بچه ها کرد و البته که مقدار زیادی روی دستش خرج گذاشت...
اما چیرن..نمیتونست از لحظه ای که اون کوچولو ها بعد از سیر شدن بهش لبخند زدند ...به خاطر اون پول از دست رفته یا سختی هایی که قراره بکشه ناراحت یا نگران بشه...
توی این دنیا...اون هیچ کس رو نداشت پس...
شاید این یه فرصت باشه...
شاید بتونه خانواده ی این بچه ها باشه!به خونه که رسید...همه چیز رو اماده کرد...
حالا وقتش بود که اسمی براشون انتخاب کنه...
وقتی که داشت فکر میکرد... خیلی زود پیداشون کرد...
همیشه از اسم های وانگجی و شیچن خوشش می اومد... حالا هم که فهمیده بود این بچه ها کت بوی هستند...پس...
این اسم ها رو روی اون دوقلو های بانمک گذاشت...
YOU ARE READING
catboy for sale
Fanfictionمهم نبود کی از خونه بیاد بیرون یا کی اونا رو با هم ببینه...چون همه پشت سرش حرف میزدند...اون دیگه چجور ادم منحرفی بود که دوتا کت بوی داشت؟!