0

1.6K 149 50
                                    

مغازه اش رو باز کرد نفسش رو بیرون داد و وارد مغازه شد چراغ ها رو روشن کرد و جلوی سیستمش نشست
از روزمرگی زندگیش خسته شده بود چند سال خسته بود
سالای قشنگی از زندگیش رو از دست داده بود و الان فقط خسته بود
کامپیوترش بالاخره روشن شد و عکس که خیلی دوست داشت رو به نمایش گذاشت عکس از ۸ تا از بهترین کسایی که توی زندگیش داشت کاش برمیگشت دوباره به اون روزا
کاش این یه خواب بود و وقتی بیدار میشد توی اون عکس و اون محدوده زمانی بود
اما خب این امکان پذیر نبود
چند تا از مشتری هاش رو امروز دیده بود از این شغل خوشش میومد
صندلی رو عقب کشید و به عقب رفت و توی لیوانش قهوه فوری ریخت و قاشق برداشت تا اون رو هم بزنه
صدای در اون رو به خودش برگردوند اما نچرخید تا لیوان رو سرجاش بزاره

بعد از گذاشتن لیوان به سمت مشتری برگشت مردی بود که ماسک مشکی و کلا داشت و سرش پایین بود

_میتونم کمک تون...

مرد سرش رو بالا گرف و هوسوک نگاهش رو توی چشمای مرد داد

_ی..یون..نگی ؟

--------
فصل دوم

4:55(S2)Where stories live. Discover now