+×+×+×+×+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×+
دو شب از زمانی که تو شهر بود می گذشت
و هری تصمیم گرفته بود توی خیابونا بگرده...دنبال نشونه
فرقی نمی کرد چی باشه
هرچی
از لیام خواسته بود تنها بره و حالا توی خیابونا راه می رفت...
خیابونای شلوغ شهر
درختای بزرگ و کوچیک و بلند
شهر روشن
مغازه های باز و ادمایی که با ماشینای هوایی توی هوا می رونن
یا تو پیاده رو ها راه می رن
ولی اون توی سرش دنبال می گشت
باید به یاد می یاورد
هر ادرسی یا هر چیزی از خانوادش...
توی این شهری که زادگاهش بود ولی غریبه تر از هر وقته دیگه ای به چشمش می یومد
باید چیکار می کرد؟
تنها چیزی که زیاد به یاد می اوردش
باری بود که هر شب با دوقلو ها می رفت...
پس حرکت کرد
کاپشن چرم مشکی با نیم بوتای مشکی و شلوار لی و تیشرت سفید
حداقل این لباسا کمی شبیه چیزی بودن که قبلا می پوشید...
شایدم نه!موهاشو بالا بسته بود
شاید حتی می خواست که کوتاهشون کنه...
یادشه که موهای کوتاهشو به سمت بالا مرتب می کرد و همیشه لباسای مارک دار تکی تنش بود که کاری می کرد همه بهش خیره بشن...
مطمئن نبود اما با پرسیدن چند نفر,از اینکه بزرگترین بار شهر کجاست,اونا ادرس اینجا رو بهش داده بودن...
انقدر توی این خیابونا رونده بود که اسم خیابونا رو یادش نرفته باشه...
وقتی پیچید توی خیابون اصلی تونست صدای بلند موسیقی رو بشنوه...
نور افکن های سفیدی که جلوی در بودن و افراد کمی که جلوی در بودن و دوتا از بادیگارد ها
هر چی بیشتر به اون بار نزدیک می شد بیشتر به یاد می اورد...
خودش که با موهای درست کردش و کت بلند و بدن خوشگل خیره کنندش,کمی ارایش به همراه دو پسر قد بلند دیگه وارد بار می شن...
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...