+×++×++++ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+++++××+×+
×من درد می کشیدم,
دردی که حتی نمی تونستم به خاطرش داد بزنم ,تا فشار توی گلوم رو ازاد کنم,
تمام بدن من درد داشت,اما چیز دیگه ای که وجود داشت,
اون دستگاه بود
چیزی که من سه ماهی یک روز به خاطرش درد می کشیدم و بدنم بهم می ریخت,
با خونی که نداشتم و نفسی که گرم و سرد بود و اذیتم می کرد,
فلز سردی که به سمت راست بدنم وصل شده بود...
اینا نه...
اینا نه...
اون چیزی که تو شکمم وجود داشت...
اون رو می گم...
اون مایه عذاب من بود!
و...
هنوزم هست...!+×+×+++×+××+×+×+×+×+×++×+×+×+×+×
"خیله خب,از اینجا برین بیرون,دوتاییتون گمشین بیرون!"
لویی با عصبانیت داد زد و دستشو سمت در گاراژ گرفتزین اول به لویی و بعد به نایل نگاه کرد که اعضای بدن بریده شده توی دستش بود
سوت زد و بهش اشاره کرد که دنبالش برهو بعد اون دوتا لویی رو با پسرش تنها گذاشتن...
وضعیت بدنیش خوب نبود و دمورج کلافه بود
کجا اشتباه شده بود؟
شاید سریع پیش رفته بودن...به دستای تا ارنج خونی و تاپ سفید رنگی از خونش نگاه کرد
و بعد به دست رباتی که به قسمت راست بدنش وصل شده بود,
و پاهای جدیدش..."اگر فقط می تونستی بهم بگی مشکل کجاست, هروبات...."
با چشمای تیزش به پسری که روی پیشونیش حاله کمی از عرق نشسته بود نگاه کردماسک اکسیژن روی صورتش بود و اروم نفس می کشید....
مشکل اینجا بود که کامپیوتر هر روز بهش خبر می داد که هروبات داره ضعیف و ضعیف تر می شه...
و اون حتی نمی دونست ایرادش کجاست!ولی لویی حدس می زد بدنش بالاخره داره شدیدا واکنش نشون می ده و دیگه نمی تونن گولش بزنن...
سمت یخچال رفت و کیسه خونی برداشت و براش سرم گذاشت
و زمانی که خواست از تخت بگذره نگاهش به ریز شکمش افتادکنارش ایستاد و دستشو روش گذاشت,
زیر شکمش برجسته شده بود!کمی فکر کرد و سر انگشتشو روش کشید
زیر شکم,
الکی برجسته نمی شه,چند ماه بود این پسر برگشته بود؟
نزدیک یک ماه...پس اگر بدنش قرار باشه شروع کنه به کار کردن,
اندام های داخلیش کار می کنن...با حیرت نگاهش کرد
این امکان نداشت!
دوتا دستاشو توی موهاش کشید
یعنی ممکن بود؟سمت میزش دوید و انگشترشو برداشت
اسکنرشو روشن کرد و از شکم به پایین بدنشو اسکن کرد
و زمانی که عکس رو تبدیل کرد به اسکلت و اندام داخلی بدن پسر
چند ثانیه یادش رفت نفس بکشه و بعد
طوری خندید که سرش به عقب پرت شد...
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...