◎یندَوبربَهرَیهتسیِاشتُ!

1K 242 151
                                    

+×+×+××+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×++×+

چشماش رو باز کرد و کمی اطرافش رو نگاه کرد تا لود بشه....

چشماش ناگهان تا ته باز شد و روی تخت نشست

به خودش نگاه کرد

لباس خوابش تنش بود

نفس نفس زد

نه,نه این نمیتونست فقط یه خواب باشه!

آهسته انگشتای دستش رو روی لباش کشید و طعم اون لبا رو به یاد اورد

یه نگاه به اتاقش انداخت و با دیدن لباساش روی صندلی لبخند زد

لباسای دیشبش اونجا بودن

پس اون خواب نبود...

دوباره خودش رو روی تخت پرت کرد و با لبایی که گاز میگرفت به سقف خیره شد

اون آدمی بود که توی مستی چیزی یادش نمیموند...

ولی مگه میشد اون لبای بهشتی رو از یاد برد؟

چشماشو بست و زمزمه کرد

"من الانم اون لبا رو میخوام.......فاک......"

دستاش رو به صورتش کشید و صدای در اتاق رو شنید

"بیا تو!"

روی تختش نشست و پاهاشو توی بغلش گرفت

جویی نزدیکش شد و لیوان آب با قرص رو سمتش گرفت

"خوبی؟"

هری قرص و آب رو گرفت و سرش رو تکون داد

"عالیم,چرا؟"

جویی لبخند نرمی زد و سرش رو تکون داد

"فراموشش کن,امروز حالت رو همینطور عالی نگه دار..."

گفت و چرخید و سمت در اتاق رفت

اما قبلش:
"تو برم گردوندی و لباسامو عوض کردی؟"

جویی بدون اینکه بچرخه سمتش بین راه ایستاد
"نه...!"
و از اتاق بیرون رفت

هری رفتنش رو نگاه کرد و برای عجیب بودنش ابرو بالا انداخت

"باز توی این خراب شده چه اتفاقی داره میوفته....؟"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

زین به طور خیلی پنهانی و طبیعی رفتارای لویی رو دنبال میکرد

○DeMiurGe◎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora