+×+×+××+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×++×+
چشماش رو باز کرد و کمی اطرافش رو نگاه کرد تا لود بشه....
چشماش ناگهان تا ته باز شد و روی تخت نشست
به خودش نگاه کرد
لباس خوابش تنش بود
نفس نفس زد
نه,نه این نمیتونست فقط یه خواب باشه!
آهسته انگشتای دستش رو روی لباش کشید و طعم اون لبا رو به یاد اورد
یه نگاه به اتاقش انداخت و با دیدن لباساش روی صندلی لبخند زد
لباسای دیشبش اونجا بودن
پس اون خواب نبود...
دوباره خودش رو روی تخت پرت کرد و با لبایی که گاز میگرفت به سقف خیره شد
اون آدمی بود که توی مستی چیزی یادش نمیموند...
ولی مگه میشد اون لبای بهشتی رو از یاد برد؟
چشماشو بست و زمزمه کرد
"من الانم اون لبا رو میخوام.......فاک......"
دستاش رو به صورتش کشید و صدای در اتاق رو شنید
"بیا تو!"
روی تختش نشست و پاهاشو توی بغلش گرفت
جویی نزدیکش شد و لیوان آب با قرص رو سمتش گرفت
"خوبی؟"
هری قرص و آب رو گرفت و سرش رو تکون داد
"عالیم,چرا؟"
جویی لبخند نرمی زد و سرش رو تکون داد
"فراموشش کن,امروز حالت رو همینطور عالی نگه دار..."
گفت و چرخید و سمت در اتاق رفت
اما قبلش:
"تو برم گردوندی و لباسامو عوض کردی؟"جویی بدون اینکه بچرخه سمتش بین راه ایستاد
"نه...!"
و از اتاق بیرون رفتهری رفتنش رو نگاه کرد و برای عجیب بودنش ابرو بالا انداخت
"باز توی این خراب شده چه اتفاقی داره میوفته....؟"
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+
زین به طور خیلی پنهانی و طبیعی رفتارای لویی رو دنبال میکرد
ESTÁS LEYENDO
○DeMiurGe◎
Fanfic+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...