+×+×+××+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×++×+×+
هری کنار پنجره روی زمین نشسته بود
یک هفته بود که دمورج رو ندیده بود و هر دفعه ندیدنش بدتر میشد...
بغض به گلوش نشسته بود ولی اون حتی بهش اجازه شکستن نمیداد...
وقتی در اتاقش بدون زده شدن باز شد و مرین با ترس وارد شد و سریع با نفس نفس درو بست
چشمای به اشک نشستش رو بهش داد و دید که نگاهش میکنه
اتاق تاریک بود و نور ماه به صورت فرشته مانندش میتابید
مرین ابرو بالا انداخت و با صدای نازکش زمزمه کرد
"هری؟"
هری روشو ازش گرفت و سرشو سمت پنجره گردوند
مرین در اتاقش رو قفل کرد و نزدیکش شد
رو به روش روی دو زانو نشستاین چند وقته که با این پسر شیرین کار کرده بود , بهش وابسته شده بود...
اخه کی میتونست بهش وابسته نشه؟
و الان کاملا میدونست اون چونه ای که میلرزه
و سیبک گلویی که با درد بالا پایین میشه,پایی که توی بغلش گرفته,
کی رو درخواست میکنه!
دستش رو روی چونش گذاشت و سرش رو سمت خودش گردوند
هری نگاهش کرد و چشمای مظلوم سبزشو از زیر موهای فرش بهش دوخت
مرین لبخند غمگینی زد
"تو قوی تر از این حرفایی,تو هروبات هستی,نبینم گریه کنی!"
نفس عمیق کشید و نگاهش رو پایین انداخت
"من فقط....دلم واسش تنگ شده..."
مرین با شنیدن اون صدا حس کرد قلبش ترک خورد...
لباشو گاز گرفت و با دستای ظریفش صورتش رو قاب گرفت و روی موهاشو بوسید
"ناراحت نباش هری,اون میاد!"
هری بهش لبخند زد و سرش رو امیدوار تکون داد
مرین نفس عمیقی کشید و بدون حرف دیگه ای سمت در اتاق رفت
"مری؟"
صدای گرفتش رو شنید
"واسه چی اومدی اینجا؟"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...