◎میَبوخرِهِاظتِمُنمَ!

959 247 124
                                    

+×+×+×+×+×++×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+

الان دو شب بود که برگشته بود خونه

لب تخت نشسته بود و به بیرون خیره بود

دیگه نمی تونست تنها روی این تخت بخوابه...

ساعت 1 شب بود و اون با پایی که عصبی تکون میداد و چشمایی که به ماه دوخته بود توی اتاق تاریکش نشسته بود

[دمورج.......]

صداش رو شنید

نگاهش رو کمی پایین آورد و هری رو دید که با لباس حریر مشکیش جلوی در خونه ایستاده بود

پاهای لختش روی اسفالتای ترک خورده اونجا
و اون لباس کوتاه زیبایی که توی تنش تکون میخورد...

وقتی یک قدم عقب رفت و بعد چرخید

لویی بدون معطلی از اتاق بیرون رفت و در رو باز کرد

با شلوار ورزشی گشادش و تاپ مشکی شل تنش در خونه رو آهسته پشت سرش بست و هری رو دید که با دلبری توی خیایون قدم می زنه...

سمتش قدم برداشت

با سه قدم فاصله پشتش راه می رفت

مثل خوابگردها

پشت سر کسی راه افتاده بود که فقط توی سر خوردش وجود داشت...

دست هری رو میدید که توی هوا بالا پایین میشه و انگار چیزی رو لمس می کنه...

صدای خنده هاش توی گوشش میپیچید و با ناز راه رفتنش , کل اعصابشو به بازی میگرفت...

نگاهش رو بالا آورد و به موهای فرش روی شونش خیره شد

"بیبی......سرده,بیا بغلم!"

زمزمه کرد و نگاهش کرد

سرش رو روی شونه چرخوند و دوباره آهسته خندید

لویی لبخند محوی زد

"پس داریم بازی می کنیم؟"

وقتی دروازه رو دید نفس عمیقی کشید و ایستاد

"ببین باعث شدی,چی به سرم بیاد..."

هری ایستاد و چرخید سمتش

"حالا میتونی بفهمی من چی می کشیدم!"

لویی اخم کرد و دستش ناخوداگاه مشت شد

"ولی پرنسس تو همین الان کاملا من رو داری, نمیبینی؟"

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now