◎یتفگُغوردُارچِ؟

1K 267 255
                                    

+×+×+×+×+×+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+

در اتاقش رو زد و اهسته وارد شد
"هری؟"
دراز کشیده بود

جولیا اروم وارد اتاق شد و قبل از اینکه در رو ببنده به لیامی که دست به جیب به دیوار روبه رو تکیه داده بود لب زد که منتظر بمونه...

بهش نگاه کرد
بالا تنش لخت بود و موهای فرش روی بالشت ریخته بودن...
"هزی؟"
اهسته دوباره صداش زد
فکر کرد که خوابه
چون اهسته نفس می کشید

اروم اروم بهش نزدیک شد و تخت رو دور زد...
ولی با چیزی که دید ,صورتش افتاد و بهش خیره شد

چشمای سبزشو به پنجره روبه روش دوخته بود و رد اشکاش روی صورتش و روی بینیش برق می زدن
دوتا دستاشو روی هم انداخته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود
"هروبات؟ چرا!"
چیزی نشنید

لباش منحنی تر شدن و کنار تخت ایستاد
نمی تونست تحمل کنه که این جوری باشه....

یه پاشو لبه تخت گذاشت و دوتا دستاشو کنار تخت
دقیق تر نگاهش کرد
حتی نگاهش نمی کرد!

سرشو خم کرد و از بین دوتا دستاش کله گردشو رد کرد و خودشو تو بغلش مث گربه ها جا داد
باعث شد بالاخره هری بهش نگاه کنه و غم دار ترین لبخند عمرشو بزنه...

جولیبات با دستای تا انگشت از هودی کاور شدشو دور کمرش پیچید
و بهش نگاه کرد

زمزمه کرد
"چرا باهام حرف نمی زنی؟"

هری خندید که باعث شد اشکای توی چشماش ازشون بیرون بپرن..
"چون توان حرف زدن ندارم!"
با صدای خیلی اروم و گرفته و داغون گفت و باعث شد جولیبات با تعجب نگاهش کنه

"چرا بهم نمی گی چی شد!"
هری این بار خندش از لباش افتاد و همین طور که پلکاشو به هم می فشرد زمزمه کرد
"چون تحمل دوباره فکر کردن بهش رو ندارم!"

و باعث شد جولیبات هم چشماش گرم بشه و محکم تر بغلش کنه
طوری که حالا هری تو شونه دختر هق می زد و دختر نفس عمیق می کشید تا متقابلا باهاش گریه نکنه

از شدتی که محکم به بغلش فشارش می داد می فهمید چقدر درد داره....
دستشو بالا اورد و روی موهاش کشید
"هری,اروم باش,خواهش می کنم,من نمی دونم چی شده,ولی هر اتفاقی که افتاده تو باید قوی باشی!"

شنید که صدای گریش تموم شد و اهسته فین فین می کنه
"من پدرم و مادرمو از دست دادم,اونا خودشون رو به خاطر من فدا کردن!"

جولیبات لبخند زد
"من هم دوتا پدر دارم,ولی بچه واقعی اونا نیستم,و می فهمم چه حسی داری,تو اونا رو دوست داری و ارزو می کردی می تونستی برای همیشه داشته باشیشون,ولی هری می دونی پدر مادرت چقدر تو رو دوست داشتن که همچین کاری برات کردن؟ اگر خودشون رو برای تو فدا کردن,ببین پیش خودشون چقدر به این کار افتخار می کنن,چون تو رو دوست دارن,چون اونا فدا شدن تا تو زندگی کنی,بعد تو می خوایی اینجا بمونی و گریه کنی؟ در حالی که اونا خوش حالن از کاری که انجام دادن؟"

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now