◎تنِدَیدهرابودسِحِ!

1.1K 235 341
                                    

+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×+×

دروازه ها براش باز شدن و اون بدون اینکه سرشو حتی کمی بچرخونه جلوی تمام ضد جوامع و قشر فقیری که پشتش راه می رفتن راه می رفت...

پشت سرش توی ردیف اول هالزی و دیابلو بودن و جولیا و نایل...

و پشت سرشون بقیه ضد جوامع و قشر فقیر...

وارد شهر شدن و همه به دمورجی که خیلی فرق کرده بود و با کت بلندش و تیپ سرتا پا مشکیش با ارامش جلوی یه لشکر ادم راه می رفت نگاه می کردن

دیگه نه خودشون رو پنهون می کردن نه صورتاشون رو می پوشوندن , نه هیچ چیز دیگه ای

اونا کسایی بودن که حق زندگی داشتن!

تمام شهریا با دیدن اونا می رفتن خونه هاشون و یا از پشت پنجره نگاهشون می کردن...

و خیابونا خالی از سکنه می شد

دمورج با سیگاری که می کشید

پیراهن مردونه ای که دو تا دکمه اولش باز بود

موهایی کمی بلند شده بود و به بالا مرتب شده بود

و زخم معروفش

شلوار مردونه مشکیش و کت بلند مشکی روش با ارامش سمت سالنی که ادرس داده بودن حرکت می کرد و صدای راه رفتن افرادشو پشت سرش می شنید...

بادیگاردا که از دور می دیدنشون که این همه ادم بهشون نزدیک می شن دست و پاشون رو گم کردن و سعی میکردن بفهمن چه خبره!

تا اینکه دمورج بهشون رسید و جلوشون ایستاد

"اونا پشت سرم اومدن,منم مخالفتی نکردم"

گاردا اول با گیجی به هم نگاه کردن و بعد تنها سر تکون دادن و در رو براش باز کردن

لویی سیگارشو زمین انداخت و وارد شد

پروفسور اونجا رو شبیه محل مسابقه رباتا درست کرده بود

یه قفس وسط و اطراف فنس کشیده شده بود

البته خیلی مدرن تر و روشن تر...

بقیه افراد بغیر از جولیا و نایل و دیابلو و هالزی پشت فنس ها ایستادن تا مسابقه رو تماشا کنن

هالز پشت لویی ایستاد و همین طور که کتش رو از تنش بیرون میکشید زمزمه کرد

"بالا سمت چپ!"

لویی که حالا با پیراهن و شلوارش بود استینای پیراهنش رو بالا زد و به جایی که هالز اشاره کرد نگاه کرد

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now