+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×+×
دروازه ها براش باز شدن و اون بدون اینکه سرشو حتی کمی بچرخونه جلوی تمام ضد جوامع و قشر فقیری که پشتش راه می رفتن راه می رفت...
پشت سرش توی ردیف اول هالزی و دیابلو بودن و جولیا و نایل...
و پشت سرشون بقیه ضد جوامع و قشر فقیر...
وارد شهر شدن و همه به دمورجی که خیلی فرق کرده بود و با کت بلندش و تیپ سرتا پا مشکیش با ارامش جلوی یه لشکر ادم راه می رفت نگاه می کردن
دیگه نه خودشون رو پنهون می کردن نه صورتاشون رو می پوشوندن , نه هیچ چیز دیگه ای
اونا کسایی بودن که حق زندگی داشتن!
تمام شهریا با دیدن اونا می رفتن خونه هاشون و یا از پشت پنجره نگاهشون می کردن...
و خیابونا خالی از سکنه می شد
دمورج با سیگاری که می کشید
پیراهن مردونه ای که دو تا دکمه اولش باز بود
موهایی کمی بلند شده بود و به بالا مرتب شده بود
و زخم معروفش
شلوار مردونه مشکیش و کت بلند مشکی روش با ارامش سمت سالنی که ادرس داده بودن حرکت می کرد و صدای راه رفتن افرادشو پشت سرش می شنید...
بادیگاردا که از دور می دیدنشون که این همه ادم بهشون نزدیک می شن دست و پاشون رو گم کردن و سعی میکردن بفهمن چه خبره!
تا اینکه دمورج بهشون رسید و جلوشون ایستاد
"اونا پشت سرم اومدن,منم مخالفتی نکردم"
گاردا اول با گیجی به هم نگاه کردن و بعد تنها سر تکون دادن و در رو براش باز کردن
لویی سیگارشو زمین انداخت و وارد شد
پروفسور اونجا رو شبیه محل مسابقه رباتا درست کرده بود
یه قفس وسط و اطراف فنس کشیده شده بود
البته خیلی مدرن تر و روشن تر...
بقیه افراد بغیر از جولیا و نایل و دیابلو و هالزی پشت فنس ها ایستادن تا مسابقه رو تماشا کنن
هالز پشت لویی ایستاد و همین طور که کتش رو از تنش بیرون میکشید زمزمه کرد
"بالا سمت چپ!"
لویی که حالا با پیراهن و شلوارش بود استینای پیراهنش رو بالا زد و به جایی که هالز اشاره کرد نگاه کرد
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...