+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×
روز مسابقه بود
همه برای اخرین مرحله هیجان زده بودن
طوری که تمام مردم فقیر از مانیتورایی که توی شهرشون بود به مسابقه نگاه می کردن...
رقابت بین ربات دمورج و ربات,اخرین گروه باقی مونده...
هری سر پا شده بود و با لباس مشکی که از زیر سینش حریر مشکی بود و پنتی مشکی و شکم نه ماهشو توی دید می ذاشت روی صندلی کنار پروفسور نشسته بود...
ارایش ملایمی داشت و لباشو رژِ رنگ رزی زده بود
موهاشو باز گذاشته بود و با تک گوشواره مشگی گوشش شکمش رو نوازش می کرد
کنار دستش کلی خوردنی و شیرینی و ابمیوه وجود داشت
اما اون در حال حاضر میلی بهشون نداشت...
همه ضد جوامع و قشر فقیر دور قفس ایستاده بودن و منتظر بودن...
منتظر اون
دمورج!
و همین طور پسر مو فرفری...
دستشو روی شکمش گذاشته بود و به ورودی خیره بود
تا اینکه دستی کسی زیر چونش قرار گرفت و سرشو سمت خودش چرخوند
"اون نمی یاد رز غمگین من!"
زمزمه کرد و هری با انزجار سرشو عقب کشید
"بهم دست نزن,دیگه هیچوقت!"
تا زمانی که سکوت ناگهانی کل سالن رو فرا گرفت...
هری سرشو سمت ورودی گردوند و با دیدنش لبخند زد
پیراهن سفید مردونه با شلوار مردونه و کت بلند روش
به همراه زین دقیقا کنارش
هم قدم باهم وارد شدن و با نیشخند بهم نگاه کردن
هری لبخند گنده ای زد و نگاهشون کرد که کتاشون رو در میارن و زین با تیشرت مشکی سادش و گردنبندای بلندش کنار لویی که دستش رو روی شونه جولیا گذاشت می ایسته...
امروز اون دو تنها بودن و نه هالزی نه دیابلو نه نایل پیششون نبودن...
و لیام هم از صبح نبود...
اما الان تمام نگاه هری با لبخند قشنگش روی مردش بود که موهای جولیا رو از صورتش کنار زد و پیشونیشو بوسید
STAI LEGGENDO
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...