◎نرَیمیمنِتقوَچیهاههناسفاَ!

2.1K 282 604
                                    

+×+×+×+×+×+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+

با نفسی که تند تند می کشید و حاله عرقی که روی پیشونیش بود چشماشو بسته بود و صاف روی تخت دراز کشیده بود...

دکتر بالای سرش ایستاده بود و به دمورج نگاه می کرد تا بتونه تصمیم بگیره

دمورج

اون دقیقا بالای سرش ایستاده بود و سرشو پایین انداخته بود و به درد کشیدنش نگاه می کرد...

"دمورج..."

باید تصمیم می گرفت...

بچش.....یا عشقش؟

صورتش از غم جمع شد و دستشو روی شکمش گذاشت و روش بوسه گذاشت

"تو می تونی هیولا کوچولو,انجامش می دی!"

زمزمه کرد و دوباره روی شکمشو بوسید

دستشو روی موهاش کشید و گونشو و بعد نرم لبشو بوسید

"هری من...."

زمزمه کرد و بینیشو به گونش کشید

بدنش داغ بود و پلکای قشنگش روی هم افتاده بودن

دکتر با ناراحتی نگاهش می کرد

انتخاب سختی بود ولی زمانشون داشت از دست می رفت...

وقتی صاف ایستاد

اخرین نگاهشو بهش انداخت

و دکتر صداشو وقتی از اتاق بیرون می رفت شنید

"انجامش بده"

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

دستاش توی جیبش بود و به زمین مسطح زیر پاش چشم دوخته بود...

"واسه مردنت زود بود..."

نگاهش رو به محوطه , با درختای خشک شده و آرامگاه های کنار هم به رنگ مشکی داد...

"زود..."

بعد از نفس عمیقی , نگاهش رو روی سنگ با صلیب بزرگ رو به روش کشید

"چون باید تمام عذابی که به من دادی رو خودت میکشیدی, تو خیلی خوش شانسی پدر,ولی هیچوقت از طرف دمورج بخشیده نمیشی,  و امیدوارم دنیای بعدی,معبود بعدی, وقت رو از دست نده و دونه دونه بلاهایی که سر این مردم اوردی رو سرت بیاره..."

اسمش روی سنگ حک شده بود
(میکائیل فسبندر)

نیشخند زد و وقتی صدای دویدن کسی رو شنید چرخید سمتش

○DeMiurGe◎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt