+×+×+×+×++×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×+
هری روبه روی تخت ایستاده بود
ولی پشتش به در گاراژ چسبیده بود
لویی روی تخت نشسته بود و بهش نگاه می کرد
ولی نگاهش سرد بود...
و هری کاملا اینو متوجه می شدزین کنار تخت درحالی که به دیوار تکیه داده بود سیگار می کشید
و نایل پشت لپ تاپ لویی نشسته بود و چیزی رو تایپ می کرد"بیا اینجا هروبات!"
با شنیدن صداش بی سرو صدا جلو رفت و روبه روش روی تخت نشست
نگاه خیره لویی رو روی خودش حس می کرد ولی نمی خواست زیر اون نگاه اب بشه
پس فقط با انگشتاش بازی می کرد و سرشو پایین انداخته بود"بهم نگاه کن!"
لویی غریدسرشو بالا اورد و چشمای سبزشو بهش دوخت
"من بهت اعتماد کردم,توی گاراژ تنهات گذاشتم تا تمرین کنی و راه بری,ولی ببین چیکار کردی,ببین چیکار کردی!"
داد زد و باعث شد پلکاشو روی هم فشار بده"بهترین ربات من! بهترین رباتی که ساخته بودم به خاطر تو از چنگم در اومد,خودم اسیب دیدم,تا تو اسیب نبینی,اینا به نظرت چه معنی داره هری؟"
وقتی صداش کرد به چشماش خیره شدعصبانی بود
دمورجی بود که هری تا حالا باهاش اشنا نشده بود....
"من....من...نمی خواستم اینجا باشم..."گفت و دید که لویی پوزخند می زنه
"تو فکر می کنی وقتی برگردی اونجا چه اتفاقی می یوفته ها؟
مادر پدرت قبولت می کنن یا دوستات؟ واقعا فکر می کنی بعد از اینکه با ما اینجا زندگی کردی,بعد از اینکه من دوباره برت گردوندم به زمین,می تونی اونجا زندگی کنی؟ می تونی,هروبات؟"
"من انسان بودم! و اره مادر و پدرم اون بیرون منتظرمن!"
لویی با تاسف سرشو تکون داد و بعد از نگاه کردن به نایل که نگاهش می کرد دوباره نگاهشو به هری داد"برو بیرون!"
هری گیج نگاهش کرد
صداشو بالا برد
"از خونم برو! مگر همین رو نمی خوایی؟ برو هرجایی که فکر می کنی بهتر از اینجاست,برو هر جایی که فکر می کنی بیشتر از دمورج بهت اهمیت می دن! برو هر جایی که فکر می کنی کسایی مثل ما هستن تا این طوری ازت محافظت کنن,برگرد پیش دوست دخترت تا بغلت کنه! گم شو بیرون ! بی لیاقت!"
داد کشید و دستشو به سمت در گاراژ گرفتهری ترسید و سراسیمه از تخت دور شد
بعد از نگاهی به زینی که نگاهش نمی کرد و نایلی که با اخم به لپ تاپ خیره شده بود چرخید و با سرعت از اونجا خارج شد...زین سیگارشو زمین انداخت و به نایل که در گاراژ رو می بست خیره شد
لویی با اخم روی پیشونیش به در گاراژ خیره بود
زین می تونست اینو ببینه که از پیشنهادش مطمئن نیست!وقتی نگاهش نمی کرد
تنها نفس عمیقی کشید و گوشیشو در اوردبعد از چند بار بوق بالاخره صداشو شنید
"پسر اهنی؟ حالت خوبه؟"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...