+×+×+×+×+×++ووت یادتون نره شیطونکا××+×+×++×+×+×
چند ساعتی از وقتی هری توی بغلش خواب بود گذشته بود و اون تمام شب رو مشغول نوازش کردنش بود
گاهی توی بغلش غلت میخورد
گاهی می چرخید سمتش و گاهی با چشمای بسته کورمال کورمال دنبال لباش می گشت و محکم دستشو دور کمرش مینداخت
لویی بهش لبخند میزد و محکم بغلش میکرد تا بهش اطمینان بده هنوز کنارش هست و جایی نرفته...
دستشو توی موهاش میکشید
تا اینکه با دیدن سایه ای از زیر در نگاهشو بهش داد و وقتی دستگیره در آروم پایین رفت اخم کرد و توی جاش نیم خیز شدوقتی در قفل شده تنها دستگیرش بالا پایین شد سایه کمی تکون خورد و این دفعه لویی روی هری خم شد و روی گونش رو بوسید
"بیبی,بلند شو!"
و همون لحظه صدای در زدن شنیده شد و هری که خوابش سبک بود روی یه ارنج بلند شد و با یه چشم باز به در نگاه کرد
همونطور که لویی هنوز پشتش بود دستشو دور کمرش انداخت و روی چشم بستش رو بوسید و از تخت پایین اومد
هری وسط تخت نشست و با خمیازه ای که می کشید به لویی که به سرعت نور لباساشو توی کمدش انداخت و جلوی کمدش ایستاد نگاه کرد
لویی با ابرویی که بالا انداخت بهش اشاره کرد تا در رو باز کنه ,
هری با تنبلی از تخت پایین اومد و حواسش نبود که با یه پنتی داره سمت در می ره!لویی چشماشو چرخوند و وقتی دوباره صدای در زدن شنیدن
هری همینطور که دستاشو از یقه تیشرتی که لویی تنش میکرد رد میکرد گفت:"دارم میام,دیگه,عه!"
و بعد لویی شلوار گشادی جلوی پاش گرفت و هری تقریبا پرید توش که باعث شد خودش بخنده و یه اسپنک از لویی بگیره
جلوی در ایستاد و قفل در رو باز کرد
در رو نیمه باز کرد و با کسی که دید چشم چرخوند
"تویی..."
برگشت سمت تختش و جویی وارد اتاق شد و درو بست
و چند دقیقه سمت در موند و صدای تیک قفل کردن باعث شد هری همینطور که مرتب روی تخت میشینه ابرو بالا بندازه
جویی برگشت سمتش و نگاهش کرد که با صورتی که کاملا معلوم بود از خواب پاشده نگاهش می کنه
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...