◎...ماجنیانمَیبیبِ

1.1K 247 276
                                    

+×+×+×+×+×++ووت یادتون نره شیطونکا××+×+×++×+×+×

چند ساعتی از وقتی هری توی بغلش خواب بود گذشته بود و اون تمام شب رو مشغول نوازش کردنش بود

گاهی توی بغلش غلت میخورد

گاهی می چرخید سمتش و گاهی با چشمای بسته کورمال کورمال دنبال لباش می گشت و محکم دستشو دور کمرش مینداخت

لویی بهش لبخند میزد و محکم بغلش میکرد تا بهش اطمینان بده هنوز کنارش هست و جایی نرفته...

دستشو توی موهاش میکشید
تا اینکه با دیدن سایه ای از زیر در نگاهشو بهش داد و وقتی دستگیره در آروم پایین رفت اخم کرد و توی جاش نیم خیز شد

وقتی در قفل شده تنها دستگیرش بالا پایین شد سایه کمی تکون خورد و این دفعه لویی روی هری خم شد و روی گونش رو بوسید

"بیبی,بلند شو!"

و همون لحظه صدای در زدن شنیده شد و هری که خوابش سبک بود روی یه ارنج بلند شد و با یه چشم باز به در نگاه کرد

همونطور که لویی هنوز پشتش بود دستشو دور کمرش انداخت و روی چشم بستش رو بوسید و از تخت پایین اومد

هری وسط تخت نشست و با خمیازه ای که می کشید به لویی که به سرعت نور لباساشو توی کمدش انداخت و جلوی کمدش ایستاد نگاه کرد

لویی با ابرویی که بالا انداخت بهش اشاره کرد تا در رو باز کنه ,
هری با تنبلی از تخت پایین اومد و حواسش نبود که با یه پنتی داره سمت در می ره!

لویی چشماشو چرخوند و وقتی دوباره صدای در زدن شنیدن
هری همینطور که دستاشو از یقه تیشرتی که لویی تنش میکرد رد میکرد گفت:

"دارم میام,دیگه,عه!"

و بعد لویی شلوار گشادی جلوی پاش گرفت و هری تقریبا پرید توش که باعث شد خودش بخنده و یه اسپنک از لویی بگیره

جلوی در ایستاد و قفل در رو باز کرد

در رو نیمه باز کرد و با کسی که دید چشم چرخوند

"تویی..."

برگشت سمت تختش و جویی وارد اتاق شد و درو بست

و چند دقیقه سمت در موند و صدای تیک قفل کردن باعث شد هری همینطور که مرتب روی تخت میشینه ابرو بالا بندازه

جویی برگشت سمتش و نگاهش کرد که با صورتی که کاملا معلوم بود از خواب پاشده نگاهش می کنه

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now