◎یراذیمنِمارتِحاِمبَاختِناِهب؟

1.4K 254 307
                                    

+×+×+×+×+×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+++×+

الان سه روز بود توی گاراژ بودن و کاری جز خوابیدن کنار هم انجام نمیدادن

زین گاهی براشون غذا میبرد و گاهی هری رو میدید تنها با یه پنتی وسط تخت لویی نشسته و براش بای بای میکنه

گاهی میدیدش که پشت لپ تاپ نشسته و گاهی میدید که درحالی که داره با باند دور شونش ور میره با لویی حرف می زنه...

و خب مطمئن بود که اونا حالشون خوبه و بعد از این همه مدت دوری, فقط به یکم فضای شخصی نیاز دارن پس...

خواست تا واسشون فضای شخصی بسازه!

امروز روز چهارم بود و لویی با درد کمی که هنوزم توی بدنش میپیچید از تخت پایین اومد و بهش نگاه کرد ,
که با بدن قشنگش کنارش روی تخت دراز کشیده بود

امروز می تونستن باندارو باز کنن و شاید یه دوش بگیرن...

با تقویت کننده ها و داروهایی که خورده بودن و مراقبتایی که کرده بودن,

تنها درد آزار دهنده ای توی بدنشون می پیچید و زخما بسته شده و رداشون مونده بودن...

سمت در گاراژ رفت و بالا کشیدش

نور خورشید باعث شد چشماشو ببنده و نفس عمیق بکشه

به خونه خیره شد و بعد دوباره برگشت توی گاراژ و هری رو دید که درحالی که روی تخت نشسته ملافه رو دور خودش میپیچه...

بهش لبخند زد و سمتش رفت

پسرش فکر کرده دمورجش بدون اون جایی میره که هر دفعه حس می کنه نیست سریع بیدار میشه!؟

سمتش رفت و روی پیشونیشو بوسید

بدون اینکه چیزی بگه

دستش رو گرفت و کشیدش که باعث شد هری با لبخند روی لبش و چشمای نیمه بازش تنها دنبالش راه بیوفته

"برگردیم اتاقمون!"

زمزمه کرد و تا بیرون گاراژ کشیدش

هری با پاهای لختش و پتو دور تنش با افتابی که توی چشمش تابید صورتشو جمع کرد و با یه چشم بسته به در خونه نگاه کرد

لویی در گاراژ رو پایین کشید و سمت خونه حرکت کردن

سیستم امنیتی صداش رو گرفت

"دمورج!"

و در باز شد

وارد شدن و بعد از نگاه به خیابون خلوت درو بست

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now