+×+×+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره+×+×+×+×+×+×+×
به ساعت گوشیش نگاه کرد
3 صبح!با این همه اون ریسک کرده بود که بیرون بیاد و بهونه بیاره که می خواد کمی بیرون بچرخه...
با دیدن فقیرایی که جلوی در دروازه صف کشیدن کلاه هودی مشکیشو سرش کشید و کمی فنس ها رو دور زد
به قسمتی که دوربین نداشت رسید و دوید سمتش
ازش بالا رفت و پرید پاییندستی به موهاش کشید و چشمای طلاییشو به سر کوچه دوخت
ماشین منتظرش ایستاده بودسمتش قدم برداشت
و وقتی شیشه براش پایین اومد و لیام رو دید که با پیراهن مردونه سفید و عینک افتابی مشکیش که پایین می ده نگاهش می کنه ,
نیشخند زد و محو اون چشمای شیطون و بدن خوش فرمش شد
اون هنوزم لیام شیطون خودش بود که فقط خانواده اصلیشو یادش نمی یومد..."نمی یایی بالا متالیک بوی؟"
در ماشین رو باز کرد و کنارش نشست
"مشکلی واسه اومدن پیدا نکردی؟"
لیام به نرمی پرسید"ما ذاتا توی کار هم دخالت نمی کنیم ولی دمورج اگر شک کنه خودش شخصا پیگیر می شه و اگر بفهمه جنازه تو رو تحویلم می ده......"
سرشو سمت پنجره چرخونداون هنوز به لویی و نایل نگفته بود
فقط کله خرانه قبول کرده بود تا بازم بتونه عطر بدن تدیشو نفس بکشه و ببینتش...صدای نیشخندشو شنید
"اون دستش به من نمی رسه!"چرخید و ماشین رو روشن کرد
اما زمزمه زین رو هم که می گفت
"پس بعد هفت سال خوب نشناختیش!"
شنید!ماشین بعد از چند دقیقه توی هوا شناور شد و زین می تونست ببینه که توی خیابون اما روی هوا حرکت می کنن,
خیابونی که هیچ کس اونجا نبود
تنها فقیرایی بودن که می رفتن سر کار....ده دقیقه بعد اونا اونجا بودن
خونه بزرگی که زین براش ابرو بالا انداخت"تو اینجا زندگی می کنی؟"
لیام با سری که با لبخند تکون می داد جلو راه افتاد و همین طور که عینکشو توی یقش می ذاشت اشاره کرد که دنبالش برهزین پشت سرش رفت و دستشو توی جیب سویشرت مشکیش فرو برد
قرار بود اینجا با هم زندگی کنن....
قرار بود!وارد که شدن اون خونه خالی خالی بود
حتی یه وسیله هم داخلش نبود!همه جا خالی و سفید
پشت سر لیام از پله ها بالا رفت
تا رسیدن به طبقه دوماونجا روبه رو یه دربزرگ وجود داشت و دوتا در اطرافش
لیام پشت اون در ایستاد و انگشتشو روی صفحش گذاشت تا در باز بشهو بعد
زین با چیزی که دید تنها تونست لبای قلوه ایشو غنچه کنه و سوت بزنهاونجا یه کارگاه الکتریکی بزرگ بود
که وسطش یه مکعب مشکی بزرگ وجود داشت که یه ربات روش خوابیده بود
ESTÁS LEYENDO
○DeMiurGe◎
Fanfic+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...