Demiurge:The Most powerful Leader
Megarotinent.Antisociety area.4:00 a.m.+آخرین چیزی که ازش یادته چیه؟
قلپی اب خورد تا گلوش رو تر کنه
-گریه می کرد,اون زیاد گریه می کنه,ولی این دفعه,نرم و با اطمینان نگاهم می کرد....هنوزم صداش خش دار و گرفته بود...
-حتی یه کلمه هم نمی گفت فقط بهم لبخند میزد....
بهش نگاه کرد ,زخمی که قدیمی نمیشد و ابهت خودشو از دست نمی داد,
پسری که زیادی راجب این موضوع اروم بود و این بعید بود...+واسه رفتنش گریه کردی؟
زمزمه کرداهسته سرش رو چرخوند و اب گلوش رو پایین فرستاد
-آره,ولی گریه کردن براش کار اشتباهی بود,پس نه!
+فکر کردم اون ارزشمندترین چیزیه که داری!نگاه تیزشو بهش دوخت و نفس کشید
-اون میدونست داره چیکار می کنه,,,,و....از جاش بلند شد
-جرعت نکن دیگه به زبون بیاریش,چون تو حتی نمیتونی درک کنی اون چه معنیی واسم داره!+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+
A year ago...
Antisociety area.12:30.a.m.
توی کوچه های خالی از جمعیت می دویدن
فقط صدای دویدن خودشون توی گوششون می پیچید
هیچ کس بغیر از چند فرد مشکی پوش مثل خودشون اون اطراف نبود...وقتی هم رو می دیدن
کسی کاری به کار کسی نداشت
چه گروهی بودن
چه تکی
انگار اصلا هم رو نمی شناختن...
سرعتشو بالا برد و پاشو روی فنس گذاشت تا ازش بالا بره و به بالا که رسید سرشو چرخوند تا ببینه پشت سرش میاد یا نه...
اونم خودشو بالا می کشید...
لبخند زد و اون طرف پرید پایین و غلت خورد
سر کوچه رفت و اطراف رو نگاه کرد
هیچ کس تو خیابونا نبود...
بعد از اتفاق یک سال پیش همین موقع ها...
مردم دیگه حتی به خودشون هم اطمینان نمی کردن
شهر ساکت و خلوت شده بود...
کم تر و فقط برای کار ضروری بیرون میومدن...
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...