+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+÷+×+×+××+×+
وقتی لویی در اتاق رو باز کرد جولیا لی لی کنان از اتاق بیرون رفت و مثل همیشه خوشحال بود
این باعث شد گورنور کمی شک کنه اما بازم بلند بشه تا سمتش بره
"چی گفت؟"
لویی برگشت توی اتاق بالای میز کارش و صفحه نمایشگر و چند تا برگه رو توی کشو گذاشت
"قبول کرد,اون هر کاری واسه هری می کنه!"
"اون ضعیفه! نمی تونه این کارو بکنه!"
لویی پوزخند زد و سر تاسف تکون داد
"اون یه ضد جامعست,دختره,و شاید بیشترش ربات باشه,اما به اندازه کافی انسانه,اون دختر تو خانواده من بزرگ شده,بهش یاد میدم چیکار کنه,و اون برنده میشه!"
هالزی وارد اتاق شد و نگاهش کرد
"مردمم می خوان بدونن کی شروع می کنیم"
لویی نگاهشو بهش داد
"مسابقه رو می بریم,من چیزی که می خوام رو میگیرم,و بعد...."
کمی مکث کرد و بعد نیشخند زد
"شهر مال اوناست!"
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×
چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد تا اطراف براش روشن بشه...
توی یه اتاق سفید بود و...
پروفسور کنارش نشسته بود
بهش لبخند زد
"خوبی؟"
اخم کرد و زمزمه کرد
"من کجام...."
"بیمارستان,نگران نباش متالیک بوی و گوست بوی همین اطرافن..."
گفت و دوباره نگاهش کرد
"تو چرا اینجایی؟"
میکائیل خواست دستشو بگیره که هری دستشو عقب کشید و با اخم نگاهش کرد
میکائیل نفس عمیق کشید و بهش لبخند زد
"تو در حال حاضر مهم ترین چیزی هستی که من دارم هری,برای تو اینجام!"
"نمیخوام,دست از سرم بردار,من حالم با دیدنت بدتر میشه!"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...