+÷+×+×+×+++×+×+ووت یادتون نره نونیا+×+×+÷+×÷+×÷
هری اهسته در اتاقش رو باز کرد
لباشو گاز گرفت و به در نیمه باز اتاق زین نگاه کرد
اهسته اهسته سمت کاناپه راه افتاد و حواسش بود که اگر زین بیدار بود یه طوری قضیه رو جمع کن-
وقتی یه دست دور کمرش و یه دست روی دهنش قرار گفت و در ثانیه ای از زمین بلندش کرد
چشماش گرد شد و شروع کرد به تکون خوردن
وقتی توی اتاقش برگردونده شد و در اتاق بسته شد
روی زمین ایستاد و به دست تتو داری که دورش پیچیده شده بود نگاه کرد
"وانمود می کنی داری میری دزدی,ولی دزد خوبی نیستی!"
صدای اشنا توی گوشش باعث شد با حرص چشماشو بچرخونه و وقتی دستشو از روی دهنش برمی داره سریع از بغلش فرار کنه و لباس کوتاهشو کمی پایین تر بکشه
"مجبور بودی اینطوری بترسونیم؟"
زمزمه کرد و طلبکار نگاهش کرد
"تو مجبوری هرشب مثل خوابزده ها دنبال من بگردی؟ چرا وقتی بهت میگم باید دو ساعتت رو بخوابی به حرفم گوش نمی دی هروبات!؟"
با اخم گفت و نگاهش کرد
هری چرخید سمت تختش و غر غر کرد
"من یه تیکه اهن نیستم که اون طوری صدام می کنی!"
لبه تختش نشست و به پنجره خیره شد
"دیگه تنها خوابم نمی بره..."
لویی چیزی نگفت و صندلیشو تا کنار تختش حمل کرد
"لوسم کردی...!"
"به خودم عادتت دادم!"
هری نگاهشو بهش داد"پس بخواب,من اینجام!"
هری با دلبری روی تخت خوابید و اجازه داد نور ماه روی بدن و پارچه حریر گلبهی تنش بدوه
لویی بهش لبخند زد و کنارش نشست
وقتی دید که هری نگاهش می کنه زمزمه کرد
"چی می خوایی بشنوی"
"پدرم چطور ادمی بود؟ اون رو یادت میاد؟"
لویی دستاشو بهم کشید و نگاهشو بهشون داد
"اون مرد طابع قانون بود یه فرد منظم و موفق,فرد خانواده دوستی بود,ولی کسی بود که به نظام جدید شهری احترام میذاشت و ازش دفاع می کرد,به خاطر همین زیاد بین ما طرفدار نداشت..."
VOCÊ ESTÁ LENDO
○DeMiurGe◎
Fanfic+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...