◎مرَخَیمنوجهبوتیربَلدِ!

1K 247 177
                                    

+÷+×+×+×+++×+×+ووت یادتون نره نونیا+×+×+÷+×÷+×÷

هری اهسته در اتاقش رو باز کرد

لباشو گاز گرفت و به در نیمه باز اتاق زین نگاه کرد

اهسته اهسته سمت کاناپه راه افتاد و حواسش بود که اگر زین بیدار بود یه طوری قضیه رو جمع کن-

وقتی یه دست دور کمرش و یه دست روی دهنش قرار گفت و در ثانیه ای از زمین بلندش کرد

چشماش گرد شد و شروع کرد به تکون خوردن

وقتی توی اتاقش برگردونده شد و در اتاق بسته شد

روی زمین ایستاد و به دست تتو داری که دورش پیچیده شده بود نگاه کرد

"وانمود می کنی داری میری دزدی,ولی دزد خوبی نیستی!"

صدای اشنا توی گوشش باعث شد با حرص چشماشو بچرخونه و وقتی دستشو از روی دهنش برمی داره سریع از بغلش فرار کنه و لباس کوتاهشو کمی پایین تر بکشه

"مجبور بودی اینطوری بترسونیم؟"

زمزمه کرد و طلبکار نگاهش کرد

"تو مجبوری هرشب مثل خوابزده ها دنبال من بگردی؟ چرا وقتی بهت میگم باید دو ساعتت رو بخوابی به حرفم گوش نمی دی هروبات!؟"

با اخم گفت و نگاهش کرد

هری چرخید سمت تختش و غر غر کرد

"من یه تیکه اهن نیستم که اون طوری صدام می کنی!"

لبه تختش نشست و به پنجره خیره شد

"دیگه تنها خوابم نمی بره..."

لویی چیزی نگفت و صندلیشو تا کنار تختش حمل کرد

"لوسم کردی...!"

"به خودم عادتت دادم!"
هری نگاهشو بهش داد

"پس بخواب,من اینجام!"

هری با دلبری روی تخت خوابید و اجازه داد نور ماه روی بدن و پارچه حریر گلبهی تنش بدوه

لویی بهش لبخند زد و کنارش نشست

وقتی دید که هری نگاهش می کنه زمزمه کرد

"چی می خوایی بشنوی"

"پدرم چطور ادمی بود؟ اون رو یادت میاد؟"

لویی دستاشو بهم کشید و نگاهشو بهشون داد

"اون مرد طابع قانون بود یه فرد منظم و موفق,فرد خانواده دوستی بود,ولی کسی بود که به نظام جدید شهری احترام میذاشت و ازش دفاع می کرد,به خاطر همین زیاد بین ما طرفدار نداشت..."

○DeMiurGe◎Onde histórias criam vida. Descubra agora