◎هنمرِسَپِاِلمهکییابلَمِعطَ!

1K 247 163
                                    

+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×++×+

قدمای تندش رو سمت در خروجی برمی داشت

چیزی نمومده بود برسه

چشماش از خوشحالی از اشک پر شده بود

بالاخره میتونست دمورجش رو ببینه!

اما وقتی بازوش توی دست کسی اسیر شد ایستاد

دستش رو بالا اورد تا توی صورت اون لعنتی بکوبه

اما وقتی چشمای نگران و موهای فر کوتاه به چشماش خورد

آهی از سر بیچارگی کشید

"اینجا چیکار میکنی؟ میکشتت,میدونی؟"

"اگر همین الان بذاری برم ,نمیکشتم!"

"متاسفم هری..."

زمزمه کرد و سمت آسانسور کشیدش

هری با بدبختی به در خروج نگاه کرد و پشت سرش راه افتاد

وارد اسانسور شدن و مری کلید طبقه ای که اتاقش توش بود رو زد

"میدونم چقدر می خوای از اینجا بری و ببینیش,ولی این راهش نیست!"

هری سرش رو پایین انداخت

"دلم براش تنگ شده,میخوام پیشم باشه تا بازم حس امنیت کنم,من لعنتی حتی نمیتونم تنها بخوابم!"

مری بهش نگاه کرد و دستش رو گرفت و آهسته فشار داد

وقتی در آسانسور باز شد ازش بیرون رفت و به راهرو نگاه میکرد تا کسی اونجا نباشه

وارد اتاقش شد و پسر رو داخل کشید

"خواهش می کنم هری,من کمکت میکنم فقط باید یکم دیگه تحمل کنی و اینجا بمونی..."

گفت و از اتاق بیرون رفت...

و هری رو باز هم تنها گذاشت...

لباساش رو درآورد و موهاش رو بالا بست

سمت وانش رفت تا کمی توش دراز بکشه و آروم بشه..

چشماشو بست و توی افکارش غرق شد...

نمیدونست چقدر اونجا بود ولی ,
اونقدری بود که آب گرم,ولرم شده بود...

نمیخواست از اونجا بره بیرون

به لبه وان تکیه داده بود و از طرف مخالف پاهاشو لبه گذاشته بود و به سقف خیره بود

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now