+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×
وارد خونه شد و صدای حرف زدن ضعیفی رو شنید
"میاییم پیشت عزیزم.......باشه.......حتما حواست خیلی به خودت و حالا سایمون باشه.........باشه لاو.....شبت بخیر..."
وارد اتاق شد و دیدش که به تخت تکیه داده بود و به صفحه گوشیش نگاه می کرد
"لیام..."
چیزی نشنید
سمتش رفت و کنارش روی زمین نشست
موهای قشنگش روی پیشونیش ریخته بود و نور ماه به صورتش می تابید
"تو شبیه پرنسایی لیوم...."
موهای توی صورتشو پشت گوشش زد
"می دونستی؟"
زمزمشو شنید
"کی؟"
زین دستشو پایین انداخت و نفس عمیق کشید
"بِر..."
و همین باعث شد لیام دستشو روی صورتش بذاره
"دوست ندارم انقدر گریه می کنی..."
"تو باعثشونی!"
سمتش چرخید و نگاهش کرد
"پسرش,امروز به دنیا اومد,و تو ,جونشو گرفتی,قبل از اینکه بتونه حتی پسرشو بغل کنه,فکر می کنی سایمون چه حسی می تونه داشته باشه؟ ها؟"
با حرص توی صورتش غرید و زین تنها به خشم زیباش و تنفر نرمش نگاه کرد و با وجودش لمسش کرد
"پروفسور,می تونه مسئولیتشو به دوش بکشه!"
وقتی نگاهشو ازش گرفت دوباره دستشو روی چونش گذاشت و سمت خودش برش گردوند
"من می خوامت لیام,این طوری نکن..."
لباشو اروم روی گونه چپش گذاشت و بوسیدش
لیام پلکاشو روی هم انداخت و روی حرکت لبش تا گوشش و روی گردنش تمرکز کرد
"بیبی من....میشه امشب به جای اینکه به فکر دیگران باشی,یا باهام دعوا کنی,بپذیری که باهام عشق بازی کنی؟"
سرشو عقب اورد و به چشمای شکلاتیش نگاه کرد
لیام دستشو روی بازوش گذاشت
خسته تر از این بود که مقاومت کنه
این چند روزشون جهنم بود و اون حال هیچ چیز رو نداشت
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...