+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×+×
هری توی اتاقش دراز کشیده بود و به سقف خیره بود
نمی تونست بخوابه...
دو شب بود که اینجا بود و نمی تونست بخوابه...
اینجا اتاق لویی نبود
اینجا ملافه مشکی و رو تختی مشکی رو نداشت که خوشش بیاد و بدن سفیدشو بینشون بپیچونه...
اونجا راحت نبود
اونجا لویی نبود
احساس امنیت نداشت
نمی دونست الان اگر بخوابه چی میشه...
به قفل در هم اعتماد نداشت...
فکرم نمی کنه تا وقتی اینجا هست بتونه بخوابه...
بعد از اینکه از سر میز پاشدن
خواست بره بیرون تا برای اخرین بار پسرارو رو ببینه
ولی اونا بهش گفتن که اونا رفتن...
اون به همین راحتی اینجا ولش کرد؟
یعنی به اینجا اطمینان داره؟
چند ساعت پیش با سرگروهش ,امبر,و چهار نفر دیگه نشسته بودن و مراحل بعدی مسابقه رو بررسی می کردن...مرحله بعدیش چهار روز دیگه بود,یعنی اون تا چهار روز نمی تونست لویی رو ببینه؟
یا حتی پسرارو؟
جولیا چطور؟
اون اصلا احساس راحتی نداشت...
اتاقش یه چهاردیواری ساده بود که یه تخت داشت
و یه کمد
و یه ایینه...
شاید از لباس خواب ابریشمی جدیدش خوشش می یومد...
مشکی رنگ بود و تا رون پاهاش می یومد...
ولی اون نمی تونست بخوابه
حس خوبی نداشت...
همچنین اون هیچ کدوم از وسایلش رو اینجا نداشت...
روبه رو در اتاق بالکن در شیشه ای بود که شهر رو نشون می داد
امیدوار بود می تونست فرار کنه ولی امنیت اینجا زیادی بالا بود...
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...