◎هنومودرهَرِیصقتَیحوردِردَنیا!

993 255 145
                                    

+×+×+×+++×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×++÷+÷

امروز لویی تمام حواسش به هری بود که اول صبح بعد از پوشیدن یه لباس درست و انداختن ملافه گرم و خوردن یه قرص ,
خوابیده بود...

و پیشش مونده بود

نایل رفته بود بازار فقیرا تا یکم خوردنی واسه هری بگیره

و زین دستشو باز کرده بود ولی بازم با باندی که دور دستش بسته بود قصد داشت بره توی شهر دور بزنه تا ببینه چه خبره...

کلاه سویشرتشو سرش کشید و موهاشو یه بافت تک روی سرش زده بود

زیپ سویشرتش باز بود و پیراهنی تنش نکرده بود

تتوهای روی تنش معلوم می شدن و شلوار مشکی چرمی که با پوتیناش ست بود تیپشو کامل می کرد

چاقوهاشو جاساز کرد و چند تا میخ برای محکم کاری توی پوتینای تنگش گذاشت

در اتاق لویی بسته بود و آهسته سمت در رفت

درو باز کرد و آهسته بستش تا معلوم نشه داره میره بیرون!

از پله ها پایین رفت و آماده دویدن شد ولی وقتی در گاراژ بالا رفت و لویی با سیگار روی لبش و بدنی که می کشید بیرون اومد پلکاشو روی هم انداخت و نالید...

"اصلا میشه از دست تو فرار کرد؟"

لویی چراغ گاراژ رو خاموش کرد

"نه!"

"خوش حالم که از جن بودنت اطلاع داری!"

"کجا میری؟"

"توی شهر بچرخم....؟"

لویی در گاراژ رو پایین داد و زین با دیدن گرم کن مشکی دستش بهش اشاره کرد

"واسه گرم کردن تخت هری,.......هرچی گرم تر باشه بهتره!"

زین سر تکون داد

"میری لیام رو ببینی؟"

لویی همین طور که سیگارشو از لبش برمی داشت و دودشو بیرون می داد گفت

زین لباشو بهم فشرد

"اره..."

لویی سر تکون داد و دستگاه شوکری که انگار از قبل اماده کرده بود از کنار کمرش در اورد و سمتش گرفت

"مواظب باش!"

و وقتی زین گرفتش و با تحکم سر تکون داد ,امنیت گاراژ رو فعال کرد و سمت در حرکت کرد

○DeMiurGe◎Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz