+×+×++×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+++×+
از وقتی به خونه رسیده بودن
نامه قبولیشون به دستشون رسیده بود و همه در حال استراحت بودن...
ساعت 3 و خورده صبح بود و هری توی تخت غلت می زد...
افکاری که به سرش هجوم اورده بودن نمی ذاشتن بخوابه...
توی تخت نشست و به صورتش دست کشید
[باید باهاش حرف بزنم!]
از تخت پایین اومد و به خودش نگاه کرد
از زمانی که توی اتاق لویی و تنها می خوابید با لباس خواب سفید حریرش بود و خیالش جمع بود که تا ظهر کسی سراغش نمی یاد...
سریع جای کمد ایستاد و لباس نازکشو اروم از تنش بیرون کشید
یه شلوار راحتی پاش کرد و پتوش رو از روی تخت چنگ زد
پتوی مشکی لویی رو درواقع...
در اتاق رو اهسته باز کرد
خونه تاریک تاریک بود
در اتاق زین و نایل بسته...
اونا قطعا اون دوساعت خواب رو از دست نمی دادن...
اهسته اهسته سمت کاناپه حرکت کرد
ولی اونجا اثری از لویی ندید
ملافه سفید کنار زده شده بود و معلوم بود لویی بیداره...
در حالی که پتو رو تا زیر گردنش بالا کشیده بود و خودشو ساندویچ کرده بود سمت پنجره رفت
روزنه نوری که از زیر در گاراژ بیرون می یومد نشان از حضور کسی رو می داددر خونه رو باز کرد و اهسته بست
با نگاهی که اطراف می گردوند سمت در گاراژ رفت و دو بار روی در زد
"دمورج؟"
وقتی چند دقیقه صدایی نیومد دوباره گفت
"لویی؟"
و این دفعه در بالا رفت و لویی در حالی که تاپشو پایین می کشید با صورتی که اخم ریزی داشت به هری نگاه کرد
پاهای برهنه و بدنی که پتو پیچ بود
پتوی خودش!
لبخند نرمی زد
"چرا نخوابیدی؟ تو باید بیشتر از همه استراحت کنی!"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...