◎ورنَمشَیپزاَ

980 227 335
                                    

+×+×+×+×++×+×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×++

هری داد می کشید

دستشو گذاشته بود روی شکمش و داد می کشید

روی بدنش خم شده بود و از درد هوار می کشید

لیام پشتش نشسته بود و تند تند پشتش و کمرشو نوازش می کرد ولی حتی اونم از خواب با داد هری بیدار شده بود و با شوک بهش نگاه می کرد

زین با دو وارد اتاق شد و چند تا دکتر پشت سرش وارد شدن

و پشت سرشون پروفسور

وقتی دکترا به زور روی تخت خوابوندش و لیام رو پایین فرستادن از درد نمی تونست تکون بخوره فقط از گریه دل می زد و حتی توان تکون دادن فکشو نداشت

حس می کرد شکمش داره کش میاد

حس می کرد ستون فقراتش داره از هم باز می شه
حس می کرد استخوناش دارن از درون ترک می خورن و خورد می شن...
حس میکرد نفسش بالا نمیاد...

دردش توی کل بدنش می پیچید و اخرش به سرش می رسید...

وقتی دکترا روی تخت خوابوندش و دستاشو گرفتن تنها بیهوشی وارد رگ گردنش شد اون یک دقیقه بعد فقط هق هق می کرد

و بعد

با رد اشکای خشک شده روی صورتش,بیهوش شده بود

پرفسور جلو رفت و خواست موهای فرشو از صورتش کنار بزنه که مچ دستش توسط کسی گرفته شد و بعد همون شخص محکم به عقب هولش داد

با اخم به لیام نگاه کرد و دید که جلوی تختش می ایسته و زین هم جلوی لیام

زین:"دکتراتو فرستادی,حالا گم شو بیرون!"

صداشو شنید و تنها فکشو بهم فشرد

اما نگاهشو روش نگه داشت

"تو....تو هنوز ادم منی,یادت نره!"

با این حرف اخم زین تنها پررنگ تر شد و لیام مات به پشت سر زین چشم دوخت

الان دقیقا چی شنید؟

پروفسور که با دیدن صورت لیام فهمید به مقصودش رسیده از اتاق بیرون رفت و زین و لیام کنار رفتن تا اجازه بدن دکترا حواسشون به هری باشه

اما وقتی دست زین توسط لیام گرفته شد و به سمت بالکن کشیده شد تنها پلکاشو بهم فشرد و توی بالکن ایستاد

○DeMiurGe◎Onde histórias criam vida. Descubra agora