◎وگبِوزیچهمهَمسَاو!

999 261 190
                                    

+×+×+×+×+××+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×++×+×

شب بود
لیام با پای پیاده و همین طور که اطرافشو می پایید از محله ضد جوامع رد شد و به خونه دمورج رسید

خونه به طرز بدی ساکت بود و تمام چراغای خونه و گاراژ خاموش بودن

دستکش مشکی رنگ ساده چرمی رو دستش کرد و همون دست رو پشت کمرش نگه داشت
از پله ها بالا رفت و کلید آیفون امنینی رو فشار داد
و بعد چشمش رو جلوی دوربین نگه داشت
" گوست بوی"
همین رو شنید و بعد در براش باز شد

وارد خونه شد
خونه تاریک و هیچکس توی پذیرایی نبود
بجز زینی که توی اشپزخونه نشسته بود
سرش پایین بود
"متالیک بوی؟"
زین سرشو بلند کرد و نگاهش کرد
چیزی نگفت
چیزی نگفتن

لیام وارد خونه شد و تنها میخ اون چشمایی بود که عصبانیت ازشون می بارید
فهمید یه چیزی شده
"برای چی خواستی بیام اینجا؟"

"تا من کف همین خونه دفنت کنم!"
و دقیقا بعد از شنیدن همین حرف گردنش گرفته شد و به شدت از پشت به زمین خورد....
همه جا یه لحظه براش سیاه شد...
دستشو به پشت سرش رسوند و گرمی مایعی رو حس کرد...

زین از جاش بلند شد و در خونه رو بست
نایل از اتاق بیرون اومد و قبل از اینکه در اتاق رو ببنده,به سمت داخل اتاق چرخید و انگشتش رو روی بینیش نگه داشت و در رو بست

حالا لیام می تونست بالا ی سرشو واضح تر ببینه
اون سه تا پسر با صورتای عصبانی ترسناک بالای سرش ایستاده بودن

"از لاشخور کس دیگه ای بودن چی گیرت میاد؟"
لویی گفت و پاشو روی گردنش گذاشت
لیام صورتشو جمع کرد و دست چپشو روی پاش گذاشت
"د...دمورج"
"از پاپی یکی دیگه بودن چی گیرت میاد لیام!؟ خانواده؟ چیزی که ما برات بودیم؟ چیزی که میدونیش و فروختیش کثافت لعنتی!"

پاشو ورداشت و با عصبانیت آتیش زنندش چاقوش رو از کمرش برداشت و به لیام فرصت فکر کردن نداد
نشست روی شکمش و دوتا زانوهاش رو روی دستاش گذاشت
و چاقو رو زیر گردنش

"همین الان اگر گردنت رو بیخ تا بیخ ببرم,پروفسور عزیزت می خواد نجاتت بده؟ ها؟ یا اگر سرتو واسش کادو بپیچم بفرستم,برات غصه می خوره؟ شهر رو واست بهم می ریزه؟ طوری که ما می کردیم؟ اره احمق ؟ جوابمو بده!"
طوری داد زد که لیام سرشو کج کرد و پلکاشو بهم فشرد

"تمام مدت که پیشت بودیم,تمام مدت مثل یه مترسک فاکی لعنتی,ازمون پذیرایی کردی,کمکمون کردی,باهامون خندیدی,ولی در اصل داشتی به دشمن اصلیمون کمک می کردی,اطلاعات می دادی,تو یکی از اعضای تیم اون از خود راضی مریضی! تو یکی از اعضای کسی هستی که بچه ها رو می کشه,می فهمی لیام؟ تو پسر من بودی,پسر دمورج,تو خانواده من بودی,رباتمون رو دزدیدی چیزی نگفتم,گذاشتی رفتی چیزی نگفتم,داداشمو اذیت می کنی هیچی نمیگم....ولی ببین,تو دیگه تو خانواده من جا نداری,با چیزی که ازت شنیدیم,دیگه تو خانوادمون جا نداری,برو پیش همون پروفسور عزیزت,برو پیش همون بچه پولدارا,اعضای تیم جدیدت!"

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now