+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×
"خوب خوابیدی؟"
کنارش نشست و اهسته گونشو نوازش کردهری به چشماش نگاه کرد
چی باعث می شد هر دفعه که می بینتش لبخند بزنه؟سرشو عقب کشید
دمورج دستشو پایین اورد
"چیزی خوردی؟"
سرشو تکون داد"می خوام صداتو بشنوم!"
هنوزم نگاهش نمی کرد"چرا منو تبدیل به یه شیطان کردی؟"
زمزمه وار پرسید
دمورج این دفعه با دقت نگاهش می کرد تا حرفشو بزنه
"چرا اسم خودتو دمورج گذاشتی؟"لویی از جاش بلند شد و سمتش خم شد
طوری که سر بینیش به بینیش می خورد
نگاهش کرد که جدی نگاهش می کنه
حتی جدی نگاه کردنش هم دلنشین بود!"شاید می خواستم بدونم خدا بودن چه حسی داره!"
و بعد هری که با بهت نگاهش می کرد رو تو اتاق تنها گذاشتهری تنها دستی به صورتش کشید و موهای بلندشو عقب داد
خدا چه حسی داره؟
شاید اونقدرام که فکر می کرد این ادمو نمی شناخت!
هیچی از حرفاش سر در نمی اورد...وقتی به سمت چپ سرش دست کشید و مویی زیر دستش حس نکرد با کلافگی بلند شد و سمت کمد رفت
تمام کشو رو گشت تا یه کلاه سبز کشی پیدا کرد
روی سرش کشید و فرفریاشو کرد زیر کلاهاز اتاق بیرون رفت
نایل با لپ تاپ کار می کرد
زین همونطور که سیگارش روی لبش بود
با یه چاقو چاقوی دیگشو تیز می کرد
و لویی نبود..."حالا چی؟"
اهسته پرسید و به اون دو نگاه کرد
هر دوشون نگاهشون کردن و نایل بهش با لبخند اشاره کرد تا بشینه
"منظورت چیه؟"وقتی هری کنارش نشست گفت
"حالا قراره چیکار کنیم,شما ها منو ساختین,و حالا من اینجام,برنامه بعدیمون چیه؟"زین پک عمیقی از سیگارش گرفت و اونو تو جاسیگاری خاموش کرد
"تو دوست داری چی باشه؟"هری به دستایی که تو هم قفلشون کرده بود خیره شد
"می خوام بدونم کی اون شب از پشت بوم هولم داد,و البته بهم بگو چطور هنوز نمردم؟"نایل به زین و زین به نایل نگاه کرد
و نایل حرفشو مزه مزه کرد
"خب....می دونی.....لویی وقتی بخواد کاری بکنه فکر همه جاشو می کنه,تا حالا باید اینو فهمیده باشی!"
و دیگه چیزی از کسی نشنید...
و نخواست تا بدونه..."ما کمکت می کنیم بفهمی کی این بلا رو سرت اورده عروسک,ولی...بهم بگو,تو بهمون اعتماد داری؟"
هری نگاه سبزشو بهش دوخت...
چشمای کاراملیشو بهش دوخته بود و انگار منتظر جواب محکم بود"من اینجام,قبول کردم که با دمورج بپرم,قبول کردم که شیطان اون باشم و برای اون زندگی کنم,من تا اینجا,همه چی رو پذیرفتم,چون دیگه کسی برام باقی نمونده که به خاطرش بجنگم ,چون اگر بخوام واسه زندگی بجنگم,اون به خاطر دمورجِ,از وقتی صداشو شنیدم همین کارو کردم,جنگیدم,اگر قرار باشه بقیه زندگیمو به جای شهری بودن,و راحت زندگی کردن,برای کار درست,بجنگم,و ضربه بخورم,طوری که مادرم و پدرم جنگیدن,پس می جنگم,کنارتون می ایستم و می جنگم,و حرفم عوض نمیشه,شاید خیلی تغییر کرده باشم ولی حرفمو عوض نمی کنم....پس اره,طرف شمام,بهتون اعتماد دارم,قراره عضو خانوادتون بشم,و بفهمم,واقعا چه اتفاقی برام افتاده,بهتون اعتماد دارم!"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...