◎نمَیِوقَدِرمَ!

1.2K 218 133
                                    

+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×

با دست اشاره کرد که وارد خیابونا بشن...

اینکه شهر انقدر ساکت بود اونم توی شب,

عجیب بود

توی کوچه ها و تاریکیا گم می شدن و دوباره با اشاره به هم جلو می رفتن

وقتی فردی رو توی خیابون اصلی دیدن که با عجله به سمت جایی می رفت همشون توی سایه ها پنهان شدن و منتظر شدن تا بره...

بعد چند ثانیه توی خیابون شروع به دویدن به سمت برج کردن

وقتی رسیدن به برج کناره دیواره ها پنهان شدن و دو نفر دو نفر قلاب گرفتن تا برن بالا و دوربینای محوطه رو از کار بندازن...

بهشون نگاه کرد و گوشیشو جلوی دهنش گرفت

"بهشون بگو بیان,حواست بهشون باشه"

گوشیشو توی جیبش برگردوند و با دو انگشت به بقیه که منتظر علامتش بودن
اشاره کرد که داخل بشن

خودش محوطه رو نگاه کرد و حواسشو واسه کوچیک ترین صدا جمع کرد

یکیشون وارد شد و نفر بعد هم پشت سرش رفت

بعد از چند دقیقه با حرکت کردن خودش دو نفر دیگه هم پشت سرش رفتن و وارد شدن

یکیشون ربات انسانی رو بی سر و صدا روی زمین درحالی که بی هوش بود می خوابوند
اون یکی جای سیستم برق ایستاده بود

با دو نفری که پشتش بودن دکمه آسانسور رو زد و وقتی واردش شد

درحالی که دستاشو توی هم حلقه کرده بود سمت اون دو نفر چرخید و سر تکون داد

و در بسته شد...

وقتی به طبقه مورد نظر رسیدن در آسانسور باز شد

آسانسور به نظر خالی میومد

آینه رو در اورد و آهسته سمت سالن گرفت تا بتونه ببینه اونجا کسی هست یا نه...

وقتی اونجا رو خالی دید اشاره کرد که وارد بشن

یکیشون بی سرو صدا وارد شد و سمت شیشه ای که سایمون توش خواب بود رفت

جلوی درش روی دو زانو نشست و بعد از چند بار با انگشت زدن به شیشه واسه بیدار کردن سایمون,شروع کرد به کار کردن روی قفل در

نفر بعد وارد شد و سمتش رفت

ولی با چیز سیاه رنگی که ته سالن دید حالت تدافعی گرفت و دستشو سمت چاقو کمرش برد

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now