+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×
با دست اشاره کرد که وارد خیابونا بشن...
اینکه شهر انقدر ساکت بود اونم توی شب,
عجیب بود
توی کوچه ها و تاریکیا گم می شدن و دوباره با اشاره به هم جلو می رفتن
وقتی فردی رو توی خیابون اصلی دیدن که با عجله به سمت جایی می رفت همشون توی سایه ها پنهان شدن و منتظر شدن تا بره...
بعد چند ثانیه توی خیابون شروع به دویدن به سمت برج کردن
وقتی رسیدن به برج کناره دیواره ها پنهان شدن و دو نفر دو نفر قلاب گرفتن تا برن بالا و دوربینای محوطه رو از کار بندازن...
بهشون نگاه کرد و گوشیشو جلوی دهنش گرفت
"بهشون بگو بیان,حواست بهشون باشه"
گوشیشو توی جیبش برگردوند و با دو انگشت به بقیه که منتظر علامتش بودن
اشاره کرد که داخل بشنخودش محوطه رو نگاه کرد و حواسشو واسه کوچیک ترین صدا جمع کرد
یکیشون وارد شد و نفر بعد هم پشت سرش رفت
بعد از چند دقیقه با حرکت کردن خودش دو نفر دیگه هم پشت سرش رفتن و وارد شدن
یکیشون ربات انسانی رو بی سر و صدا روی زمین درحالی که بی هوش بود می خوابوند
اون یکی جای سیستم برق ایستاده بودبا دو نفری که پشتش بودن دکمه آسانسور رو زد و وقتی واردش شد
درحالی که دستاشو توی هم حلقه کرده بود سمت اون دو نفر چرخید و سر تکون داد
و در بسته شد...
وقتی به طبقه مورد نظر رسیدن در آسانسور باز شد
آسانسور به نظر خالی میومد
آینه رو در اورد و آهسته سمت سالن گرفت تا بتونه ببینه اونجا کسی هست یا نه...
وقتی اونجا رو خالی دید اشاره کرد که وارد بشن
یکیشون بی سرو صدا وارد شد و سمت شیشه ای که سایمون توش خواب بود رفت
جلوی درش روی دو زانو نشست و بعد از چند بار با انگشت زدن به شیشه واسه بیدار کردن سایمون,شروع کرد به کار کردن روی قفل در
نفر بعد وارد شد و سمتش رفت
ولی با چیز سیاه رنگی که ته سالن دید حالت تدافعی گرفت و دستشو سمت چاقو کمرش برد
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...