21/3/4054

939 224 306
                                    

Demiurge:Devil and dowsabel, and their infant
Megarotinent.City area.2:00.am.21.3.4050

تفنگ رو روی پیشونیش گذاشت

:واسم بخند پرنسس,واسم لبخند بزن! بذار اخرین باری که با همیم قشنگ باشه,بذار با خنده تو تموم شه!

همین طور که نگاهش می کرد اشکاش روی صورتش غلت می خوردن

+چرا؟

با چشمای آبی نرمش نگاهش کرد

:چون تو فقط مال منی,و کس دیگه حق دست زدن به تو رو نداره!

و صدای گلوله ای که توی اتاق پیچید....

و باعث شد تمام افراد پشت در , سرجاشون خشک بشن...

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×

Three month ago...

توی بالکن نشسته بود و همین طور که محوطه برج رو نگاه می کرد سیگار می کشید

هفت ماه

هفت ماه بود که اینجا بودن...

دلش واسه دیدن کسی پر می کشید

همونی که چشمای شکلاتی با لبای سرخشو ازش دریغ می کرد...

ولی بازم دیدنش باعث آرامشش بود

اینجا بود تا از هری مراقبت کنه,

ولی خودش داغون شده بود

مثل سربازی بود که دیگه روی زانوهاش افتاده بود...

وقتی سایه کسی رو از گوشه چشمش دید
سرشو چرخوند و هری رو دید که وسط اتاقش ایستاده و دست به سینه نگاهش می کنه

چشماش آروم ولی طوفانی بود...

"چی شده عروسک؟"

هری آهسته سمتش قدم برداشت و با اون لباس حریر بلند چین دار ,و آستینای سرچین دارش سمتش اومد

کنارش روی زمین نشست و زین بلافاصله سیگارشو خاموش کرد

هری کنارش نشست و زین دستاشو دورش انداخت و سمت خودش کشیدش

سرشو روی شونش گذاشت

زین روی موهای فرفری کوتاهی که با کش بالای سرش بسته بود رو بوسید

"چی شده؟"

زمزمه کرد و صدایی نشنید

"لازم نیست بگی,منم همینطور,منم دلم براشون تنگ شده..."

و همین باعث شد پسر فرفری دستشو روی دهنش بذاره و با چشمایی که بهم فشار میده هق بزنه

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now