+×+×+×+×+×+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×
"من مطمئنم که اون زندست!"
لویی گفت و دستش رو روی میز کوبید
بقیه هیچی نگفتن و بهش نگاه کردن که به گوشواره روی میز خیره بود و فکش رو بهم می فشرد
"این امکان نداره,تو خودت اون رو خاک کردی لویی,چرا چیزی که غیر ممکنه میگی؟"
لویی پوزخند زد و زبونش رو روی لبش کشید
"من,اون رو خاک کردم,ولی میدونم که هری واقعی زندست,و یه جایی توی اون برج زندانی شده,احیانا اون روز فهمیده من اونجام و خواسته خودش رو بهم برسونه,نتونسته...."
گورنور بهش خیره شد
"پس اون چیزی که گذاشتی توی خاک چی بوده؟ ربات؟"
لویی متقابلا بهش خیره شد و بعد سمت کاپشن چرمش راه افتاد و تنش کرد
"بریم بفهمیم!"
+×+×+×+×+×+×+×+×+×+÷+÷+×+×+×+×+×
وقتی به قربستون ضد جوامع رسیدن همشون خیلی عادی از روی قبر ها می گذشتن و پشت سر لویی راه می رفتن
"امیدواریم اینجا چی پیدا کنیم؟"
"چیزی که ثابت کنه هری واقعی زندست!"
لویی بالای یه قبر ایستاد و کلنگ فلزی رو روی سنگ گذاشت
محکم با کلنگ زد روی سنگ و به بی رحمانه ترین حالت شکستش...
طوری که بقیه با چشمای گرد فقط نگاهش میکردنوقتی سنگ شکست با دستش کنارشون زد و سنگ سفید بعدی رو از روش برداشت
واز بالا نگاهش کرد
همه بالای قبر ایستادن و داخلش رو نگاه کردن
لویی با پوزخند بهشون که با بهت به جسد "کاملا" سالم نگاه می کردن نگاه کرد
"حتی یه خش هم ور نداشته!"
لویی سرش رو به چپ و راست تکون داد و کلنگ رو گوشه ای انداخت و راه اومده رو برگشت....
بقیه هم وقتی تونستن هضم کنن واقعا چی شده پشت سرش راه افتادن
"من که هستم!"
هالزی شونه بالا انداخت و گفت
دیابلو:"منم همینطور!"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...