+×+×+×+×+×++×ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+××+
با قدمای بلندش و تفنگی که بدون ترس توی دستش گرفته بود توی محله ضد جوامع راه می رفت
صبح بود و فقیرا و ضدجوامع با دیدن اون صورت عصبانی و تفنگی که دستش بود حتی جرعت نمی کردن نزدیکش بشن پس فقط نگاهش می کردن که چطور سمت خونه قدیمش می ره و در رو با پا می کوبه!
"زیننننننن!"
داد کشید و تفنگشو با دو دست گرفت و دو بار پاشو محکم به در کوبید
تا اینکه با دفعه سوم باز شد و داخل رفت
با دوتا دستش تفنگشو بالا گرفت و سمت پسری که لبه تختش نشسته بود و تفنگش دستش بود نشونه رفت
وقتی دید حرکتی نمی کنه سمتش حرکت کرد و با تمام بدنی که از عصبانیت می لرزید توی چهارچوب اتاق ایستاد
"بزدل"
زمزمه کرد و نگاه ابی تیزشو به اون پسر که فقط نفس می کشید داد
"نگاهم کن!"
داد زد و دید که پسر چشم طلایی حرکتی نمی کنه...
با عصبانیت سمتش قدم برداشت و با ارنجش زد توی صورتش
زین از تخت پایین افتاد و نگاهش کرد که سمتش میاد
"لویی..."
ناله کرد و دستشو سمتش گرفت تا اروم باشه
بالای سرش ایستاد و به کمرش لگد زد
"گورنور!؟"
داد کشید و دوباره محکم زد توی کمرش
زین روی زمین ناله می کرد و دستاشو حفاظ صورت و بدنش کرده بود
"گورنوررررررر!؟"
دوباره داد کشید و همین طور که خشابشو می کشید, تفنگ رو سمتش گرفت و بالای سرش ایستاد
زین بهش نگاه کرد و نفس نفس زد
دستشو روی شکمش گذاشت و تنها بی هیچ اعتراضی بهش خیره شد
"بزن!"
لویی با چونه ای که می لرزید و تفنگی که مصمم سمتش گرفته بود از بالا نگاهش کرد
"بزن,اگر فکر می کنی با کشتن من گورنور بر می گره پیشت,یا غم از دست رفتنشو دیگه حس نمی کنی,بزن لویی!"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...