+×+×+×+×+××+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×
وقتی لیام بهشون رسید زین سمتش دوید و شروع کرد به حرف زدن
"لویی رو گرفتن,بهم گفت بریم دنبال هری!"
"اون می تونه حواسش به خودش باشه,ولی الان جوامع شهری و فقیر با مان می تونیم بریم توی برج پروفسور, نایل داره هدایتشون می کنه , باید عجله کنیم!"
"می ریم کارشو تموم کنیم!"
زین گفت و چرخید سمت جولیا
دختر رو همونجا بیرون در محل مسابقه نشوند و گوشیشو دستش داد
"بیبی,اینجا بمون و هرچی شد بهم زنگ بزن باشه؟ نمی تونم ازت بخوام بیایی چون اونجا الان خطرناکه و نباید خاطرش توی سرت بمونه!"
جولیا سر تکون داد و بعد از اینکه لیام روی پیشونیشو بوسید, نگاهشون کرد که وسط کوچه می ایستن و بعد به همراه نایل که همین طور که با جونش می دوید و داد می زد
"بدو بدو بدووووو (قهقهه)" و با پنج ثانیه فاصله قشر فقیر و شهریا و ضد جوامع با صورتای خندون و گاها نیشخند و اسلحه به دست پشت سرش می دون و سمت برج پروفسور می رن...صدای پای این همه ادم که با خوش حالی و سرو صدا مثل تیرِ کمان , حتی مردم شهر که همراهشون بدون هیچ تفاوتی,می دویدن باعث می شد با لبخند نگاهشون کنه و ببینه که همشون سمت برج پروفسور می دون...
جولیا به در بسته نگاه کرد
دمورج اونجا تنها بود و محاصره شده بود...
و شاید تنها امیدش به اون بود!
باید کمکش می کرد,
دمورج اونجا بود و بهش نیاز داشت!گوشی رو توی جیبش گذاشت و از جاش بلند شد
به دستاش و پاهاش نگاه کرد
چقدر واقعا قدرت داشت؟
چقدر انرژی واسش مونده بود؟به ماشین جلوی در نگاه کرد و سمتش رفت
می لنگید ولی هنوز انرژی داشت
در ماشین رو باز کرد و بین در و ماشین ایستاد
پاشو محکم بهش کوبید و باعث شد در کنده بشه
تیکه اهن رو از دستش گرفت و سمت در رفت...
+×+×+×+×+×
وقتی به برج رسیدن نایل چرخید سمتشون و دستش رو بالا گرفت تا بایستن
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...