◎یدیمسپَمهِبِورتاههانگُصِاقتَهرخَالاب!

926 221 305
                                    

+×+×+×+×+××+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×+×+×+×+×

وقتی لیام بهشون رسید زین سمتش دوید و شروع کرد به حرف زدن

"لویی رو گرفتن,بهم گفت بریم دنبال هری!"

"اون می تونه حواسش به خودش باشه,ولی الان جوامع شهری و فقیر با مان می تونیم بریم توی برج پروفسور, نایل داره هدایتشون می کنه , باید عجله کنیم!"

"می ریم کارشو تموم کنیم!"

زین گفت و چرخید سمت جولیا

دختر رو همونجا بیرون در محل مسابقه نشوند و گوشیشو دستش داد

"بیبی,اینجا بمون و هرچی شد بهم زنگ بزن باشه؟ نمی تونم ازت بخوام بیایی چون اونجا الان خطرناکه و نباید خاطرش توی سرت بمونه!"

جولیا سر تکون داد و بعد از اینکه لیام روی پیشونیشو بوسید, نگاهشون کرد که وسط کوچه می ایستن و بعد به همراه نایل که همین طور که با جونش می دوید و داد می زد
"بدو بدو بدووووو (قهقهه)" و با پنج ثانیه فاصله قشر فقیر و شهریا و ضد جوامع با صورتای خندون و گاها نیشخند و اسلحه به دست پشت سرش می دون و سمت برج پروفسور می رن...

صدای پای این همه ادم که با خوش حالی و سرو صدا مثل تیرِ کمان , حتی مردم شهر که همراهشون بدون هیچ تفاوتی,می دویدن باعث می شد با لبخند نگاهشون کنه و ببینه که همشون سمت برج پروفسور می دون...

جولیا به در بسته نگاه کرد

دمورج اونجا تنها بود و محاصره شده بود...

و شاید تنها امیدش به اون بود!
باید کمکش می کرد,
دمورج اونجا بود و بهش نیاز داشت!

گوشی رو توی جیبش گذاشت و از جاش بلند شد

به دستاش و پاهاش نگاه کرد

چقدر واقعا قدرت داشت؟
چقدر انرژی واسش مونده بود؟

به ماشین جلوی در نگاه کرد و سمتش رفت

می لنگید ولی هنوز انرژی داشت

در ماشین رو باز کرد و بین در و ماشین ایستاد

پاشو محکم بهش کوبید و باعث شد در کنده بشه

تیکه اهن رو از دستش گرفت و سمت در رفت...

+×+×+×+×+×

وقتی به برج رسیدن نایل چرخید سمتشون و دستش رو بالا گرفت تا بایستن

○DeMiurGe◎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang