+×+×+×+×+×+×+×++ووت یادتون نره عشقا+×+××+×+×+
از وقتی برگشته بود خونه
دو روز بود که لویی هیچ جوره محلش نمی داد و اون نمی دونست چرا!الان شب روز دوم بود و هری با لباس خواب سفید و پنتی ابی رنگش تو اتاق راه می رفت
فکر می کرد
دستشو زیر چونش زده بود و فکر می کرد
نمی تونست بخوابه
بقیه داستان رو می خواست...
و همین طور فکر می کرد که چرا لویی هنوز از دستش عصبانیه!
اخر کلافه شد و سمت در اتاق رفت
در رو باز کرد
بیرون رو سرک کشید
کسی نبود
اهسته توی تاریکی قدم برداشت و سمت کاناپه ها رفت ولی با دیدن در خونه که باز بود سمتش رفت و اونجا دیدش
روی پله خونه نشسته بود و سیگار می کشید
هری انگشتشو به لباش کشید
می رفت جلو؟
چیکار می کرد....
نفس عمیق کشید و پاهای لختشو روی سنگ سرد پله گذاشت
و قدم دوم
"لو؟"
زمزمه کرد
چیزی نشنید
هنوزم به روبه روش خیره بود و سیگارش جلو چشماش می سوخت
هری پشت سرش روی زانوهاش نشست
"لویی..."
وقتی دید چیزی نمیگه سرشو اهسته سمتش خم کرد و پیشونیشو به پشت کتفش تکیه داد
"چرا باهام حرف نمیزنی؟"
وقتی دوباره چیزی نشنید لباش اویزون شد
دستشو از کمرش رد کرد که دورش بپیچه ولی مچای دستشو توی دو دست اسیر شد
"نکن"
دستاشو تو بغلش جمع کرد و چرخید
طوری که پشت به پشتش روی زمین نشست و پاهاشو تو بغلش کشید
و سرشو به پشت سرش تکیه داد
"چرا نمیذاری لمست کنم؟"
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...