◎موَیدتُومزَرُنمَ!

1K 246 226
                                    

+×+×+×+×+×+×+×ووت یادتون نره عشقا+×+×+×+++×+×+

هری جلوی کمدش ایستاده بود و برای چند دقیقه به لباسش نگاهش می کرد

شاید زیبا ترین لباسی بود که تا حالا داشته...

با لبخندی که زد و سری که تکون داد در کمدش رو بست و سمت برق اتاق رفت

کل امروز رو تمرین کرده بود تا فردا برای مرحله بعدی مسابقش عالی به نظر بیاد,
و حالا خسته بود

اما امیدوار بود امشب لویی رو ببینه...

وقتی اون هست حس بهتری داره و حالا دو روز بود که ندیده بودش...

برق رو خاموش کرد و سمت صندلی که کنار کمدش بود رفت

ایستاد و شروع کرد به در اوردن تیشرتش

وقتی نیم بوت هاش رو هم در اورد سایه کسی رو دید که توی تاریکی اتاق از بالکن شیشه ای پشت سرش دقیقا کنارش روی دیوار افتاد

وقتی دست سایه بالا رفت و کلاهش رو انداخت مطمئن شد که خودشه!

با لبایی که بهم می فشرد و ضربانی که بالا رفته بود بهش نگاه کرد

نیشخند زد و دستشو سمت شرتک چرمش برد

دکمشو باز کرد و اهسته از پاهاش پایین کشید

خم شد و شرتکو روی صندلی گذاشت

وقت نوبت جوراب شلواری سفید زنبوریش بود

به سایه نگاه کرد

هنوز اونجا ایستاده بود و معلوم بود دست به سینس و سرشو کج کرده

ریز ریز خندید و جوراب شلواری زنبوریشو که از زیرش پنتی مشکیش معلوم بود رو پایین و اروم اروم از پاش بیرون کشید

اون رو تا کرد و اهسته روی صندلی گذاشت

وقتی لباس خواب سفیدش رو برداشت دید که سایه تکون خورد و شنید که اهسته وارد اتاق شد

لباس خواب رو از گردنش رد کرد و اجازه داد پارچه لطیفش روی تنش سر بخوره

دید که سایه از دیوار بالا می ره که به این معنا بود که داره بهش نزدیک می شه

دستاشو به پایین لباسش کشید و حس کرد که پشت سرش ایستاد

"از کی تا حالا انقدر شیطون شدی بیبی؟"

صدای اروم و خش دارشو دقیقا پشت سرش شنید و نفس گرمش که پشت گردنش پخش می شدن رو حس کرد

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now