+×+×+×+××+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×++×+×+×+×
با نیشخند و سری که بالا گرفته بود وسط بزرگراه راه می رفت...
ساعت 7 صبح بود و لویی با پیراهن مردونه, شلوار مردونه مشکی و دستایی که توی جیبش بود اروم و با آرامش راه می رفت و دیابلو و هالزی و زین و لیام که هر کدوم یه قدم عقب تر راه می رفتن و خودشون رو با کلاه و ماسک پوشونده بودن صحنه رو واقعا جالب کرده بود!
اینکه لویی جرعت کرده بود ساعت 7 صبح اونم بین فقیرا که دقیقا کنارشون راه می رفتن انقدر راحت قدم بزنه...
هر فقیری که نگاهش به اونا میوفتاد بدون هیچ حرف و حرکتی به راهش ادامه میداد و انگار اون پنج نفر اصلا اونجا وجود نداشتن...
زین و سه نفر دیگه که دست به اسلحه منتظر حمله بودن وقتی دیدن حرکتی از طرف این همه فقیر اطرافشون انجام نمیشه تعجب کردن
زین دو قدم برداشت و به لویی رسید
"اینا فقیر نیستن؟ اگر هستن چرا طوری رفتار میکنن که انگار ما اینجا وجود نداریم!؟"
لویی سرش رو سمتش چرخوند
"اونا به رهبرشون و همراهانش حمله نمی کنن,نمیبینی چطور دورمون رو گرفتن و ازمون محافظت میکنن؟"
زین با تعجب به فقیرایی که اطرافشون یا پشت سرشون راه میرفتن نگاه کرد
چند قدم اومده رو برگشت و قضیه رو به لیام و بعد به دیابلو زمزمه وار توضیح داد
وقتی به برج رسیدن محوطه برج پر شد از ادمایی که حالا کنار لویی و اون چهار نفر ایستاده بودن و به اطراف نگاه می کردن
انگار منتظر بودن تا اگر رباتی به قصد حمله جلو اومد اونا زودتر حمله کنن
لویی تنها نیشخند زد و سرش رو بالا گرفت
وقتی به پنجره مورد نظرش رسید
دیدش که پشت پنجره ایستاده و با چشمای ریزش بهش خیره می شه
پروفسور بهش نگاه می کرد
چطور تونسته بود؟
اون پسر خود شیطان لعنتی بود!
از پشت پنجره کنار رفت و شماره ربات رو گرفت
"به دمورج اجازه وارد شدن بده!"
سرشو تکون داد
اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟
YOU ARE READING
○DeMiurGe◎
Fanfiction+Larry & Ziam Futuristic Novel× من خلقت کردم, بهت جون دادم, تا واسه من باشی و به خواست من زندگی کنی... طوری که وقتی اراده کنم بمیری و وقتی بخوام زنده بشی! من خداتم هروبات, با من روی آتش دریا برقص, خون بریز و روش پایکوبی کن... واسه من زندگی کن! :فنفی...