◎ینیبیمنِورمرَسَتِشپُرِگَشلَ؟

1K 244 113
                                    

+×+×+×+××+×+ووت یادتون نره شیطونکا+×+×++×+×+×+×

با نیشخند و سری که بالا گرفته بود وسط بزرگراه راه می رفت...

ساعت 7 صبح بود و لویی با پیراهن مردونه, شلوار مردونه مشکی و دستایی که توی جیبش بود اروم و با آرامش راه می رفت و دیابلو و هالزی و زین و لیام که هر کدوم یه قدم عقب تر راه می رفتن و خودشون رو با کلاه و ماسک پوشونده بودن صحنه رو واقعا جالب کرده بود!

اینکه لویی جرعت کرده بود ساعت 7 صبح اونم بین فقیرا که دقیقا کنارشون راه می رفتن انقدر راحت قدم بزنه...

هر فقیری که نگاهش به اونا میوفتاد بدون هیچ حرف و حرکتی به راهش ادامه میداد و انگار اون پنج نفر اصلا اونجا وجود نداشتن...

زین و سه نفر دیگه که دست به اسلحه منتظر حمله بودن وقتی دیدن حرکتی از طرف این همه فقیر اطرافشون انجام نمیشه تعجب کردن

زین دو قدم برداشت و به لویی رسید

"اینا فقیر نیستن؟ اگر هستن چرا طوری رفتار میکنن که انگار ما اینجا وجود نداریم!؟"

لویی سرش رو سمتش چرخوند

"اونا به رهبرشون و همراهانش حمله نمی کنن,نمیبینی چطور دورمون رو گرفتن و ازمون محافظت میکنن؟"

زین با تعجب به فقیرایی که اطرافشون یا پشت سرشون راه میرفتن نگاه کرد

چند قدم اومده رو برگشت و قضیه رو به لیام و بعد به دیابلو زمزمه وار توضیح داد

وقتی به برج رسیدن محوطه برج پر شد از ادمایی که حالا کنار لویی و اون چهار نفر ایستاده بودن و به اطراف نگاه می کردن

انگار منتظر بودن تا اگر رباتی به قصد حمله جلو اومد اونا زودتر حمله کنن

لویی تنها نیشخند زد و سرش رو بالا گرفت

وقتی به پنجره مورد نظرش رسید

دیدش که پشت پنجره ایستاده و با چشمای ریزش بهش خیره می شه

پروفسور بهش نگاه می کرد

چطور تونسته بود؟

اون پسر خود شیطان لعنتی بود!

از پشت پنجره کنار رفت و شماره ربات رو گرفت

"به دمورج اجازه وارد شدن بده!"

سرشو تکون داد

اصلا اون اینجا چیکار میکرد؟

○DeMiurGe◎Where stories live. Discover now