MAIYH.ৡ42

627 119 31
                                    

_سلام عزیزم..
تهیونگ فقط نگاهش روی اون دونفر همراه اون دسته گل صورتی رنگ میچرخید. اون دو کنار هم ترسناک به نظر میرسیدن. حالا وقتش نبود که بیان.. مخصوصاً که تولد یونگی بود. پدر و مادرش که هیچ دلیل منطقی برای کنارهم قرار گرفتن الانشون به ذهنش خطور نمی‌کرد، منتظر جلوی در ایستاده بودن.

+چرا اومدین؟
تهیونگ بابد جانب احتیاط رو رعایت می‌کرد. حالا فایل اصلی دست اون بود و صادقانه از کارهای احتمالی که پدرش، نه!! اون مرد میتونست انجام بده وحشت داشت.

_اومدیم تولد یونگی رو تبریک بگیم.
تهیونگ حاضر بود قسم بخوره مادرش حتی با میل خودش اینجا نیست.

×پسرم... میخوایم که مارو ببخشی. بهمون فرصت بده؛برای جبران.

به معنای واقعی کلمه نمی‌دونست چیکار کنه. اما حس ترسی که درونش بود از این رفتار ها، مجابش می‌کرد اجازه بده داخل بیان.

از کنار در عقب کشید و اجازه داد چشم های منتظر داخل، چهره مهمان های جدید رو ببینن. یونگی با ترس به تهیونگ نگاه کرد و اون سرشو آروم تکون داد اما حس ترسی که داشت با اطمینان دادن تهیونگ از بین نرفت.

_سلام به همه. من مادرِ...

چشم همه نگاه مادر تهیونگ رو دنبال کرد و حالا همه به جونگکوک خیره بودن. چه چیز تعجب برانگیزی وجود داشت که نزاشت اون زن حرفش رو ادامه بده؟ جونگکوک مثل یک محدوده سمی و خطرناک بود. یک بازی سخت که اون پسر ترسناک ترین مهرش بود. مادر تهیونگ... شاید ترسیده بود.
_عا.. مادر تهیونگم. از آشنایی با همتون خوشحالم. یونگی..

لبخندی زد و به سمت پسر کنجکاو برگشت. جعبه مکعب شکل قرمز رنگی رو به سمتش گرفت و ادامه داد.
_تولدت مبارک.

یونگی با تردید جعبه رو گرفت و نگاه آتشین متقابلش باعث شد پدر تهیونگ با ناراحتی نگاهش رو بگیره.

+پدر.. میشه یک لحظه بیاید. کارتون دارم.

پدر تهیونگ سر تکون داد و همراه مادرش، به دنبال تهیونگ رفت. جمع دوباره بیخیالی و سرخوشی سابق رو گرفت. سطحی ترین و دروغین ترین آرامش خیال. چون حالا هرکدوم از اونها افکاری به درازای یک عمر به ذهنشون لشکر کشیده بود و اونها صادقانه جز این لبخند دروغین راه دفاعی نداشتن.

***

_تهیونگا... دارم راست میگم پسرم. برای بخشیده شدن اومدیم. برای یک شروع دوباره.

تهیونگ حین شنیدن حرف های پدرش، در عین تعجب کردن، با آرامش خاک کنار پنجره رو با دست تکوند.

+این حرفات ترسناکه کیم سونگ ایل.
_محض رضای خدا یکبارم به حرفم اعتماد کن. من پشیمونم.

اون مرد حالا باید تو بیرحم ترین حالت ممکن‌ میشد بواسطه داشتن فایل اصلی. اما این مظلومیت و ابراز پشیمونی دور از انتظار بود. شایدم واقعاً تغییر کرده بود و میشد که فکر یک شروع دوباره بود.
حین فکر کردن دست های گرمی رو روی شونه هاش احساس کرد و بی اختیار تمام وجودش لرزید. پلک هاش روی هم رفت و اجازه داد به هیچ چیز جز اون دست ها فکر نکنه. هر چیزی هم که شده بود، هرچیزی هم که می‌شد آکینا مادرش بود و نمیتونست این حقیقت که بهش نیاز داره رو خفه کنه.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin