MAIYH. ৡ9

1.3K 175 3
                                    

نیم ساعت قبل از جمع شدن سربازا یونگی یه سری لباس که تهیونگ بهش داده بود و مسواکی که تهیونگ بهش داده بود و شکسته های قلبی که تهیونگ شکسته بود رو جمع کرد و درون ساک کوچیکی که اونم تهیونگ بهش داده بود، جا داد.
آروم از خوابگاه خارج شد. نه خوشحال بود و نه غمگین...
در حقیقت خودشو سپرده بود به این موج... یا غرق میشد یا به جزیره ای میرسید.
وارد خوابگاه سربازا که شد. بقیه رو دید. بعضیا خواب بودن و بعضیا مشغول آماده شدن. با دیدن جیمین سریع به سمتش رفت.
_برگشتی؟؟ چرا الان؟
یونگی لبخند کوچیکی زد. دلش به شدت برای این فضا و بچه های اکیپشون تنگ شده بود.
+آره...
و سؤال بعدیش رو بی جواب گذاشت.
جیمین بلند شد و روبروی یونگی قرار گرفت.
_تختت خالی مونده بود کیوتکم. بیا بیا در آغوشم. تنگ شده بودم برات. دلم البته.
یونگی خندید و ساک کوچیک طوسی رنگشو روی تخت انداخت و تو بغل جیمین فرو رفت. جیمین اونو درون آغوشش میفشرد.
با اینکه فشرده شدن تو آغوش جیمین با وجود زخماش دردناک بود. ولی چندین ثانیه همونطور موند.
با فشار آرومی جیمین رو از خودش دور کرد. جیمین با دیدن چشمای اشکیش، دستاشو گذاشت کنار صورت یونگی.
_عاااا... یونگی گریه نکن عزیزم. وای چرا انقد احساساتی ای...
دوهفته گذشت. دوهفته کامل نه تهیونگ رو دید و نه نشونه ای ازش دریافت کرد. هربار که بچه ها به حساب دوست نزدیک بودن، ازش میپرسیدن چرا تهیونگ نمیاد اون با گفتن نمیدونم و یکم کار داره و حتما سرش شلوغه یا این آموزشارو بلده، اون هارو از سر میگذروند.
تهیونگ یه سنگ کامل بود. حتی به یونگی که بدنش زخمی بود و نمیتونست همیشه از حمام استفاده کنه رحم نمیکرد. یونگی هر یک شب درمیون، تا نزدیک های ساعت 12 شب صبر میکرد تا حمام خالی خالی بشه و بعد ازش استفاده میکرد.
تا شبی که چیز عجیبی دید.
هوا تاریک بود و مقابل در ایستاده بود. یکم که گذشت، وارد شد و خلاف شب های گذشته که حمام کامل تاریک بود، امشب یکی از لامپ ها روشن بود.
درو باز کرد و صدای برخورد چیزی به گوش رسید. آروم وارد شد و تو یکی از اتاقکا، جیمین و جونگکوک رو دید. جیمین روی سکو نشسته بود و هردو لخت بودن. صدای برخورد بدن هاشون. بوسه خیسشون و آه و ناله هاشون.
هر نشونه ای که دریافت میشد، بی نقص و محشر بودن رابطه شونو به رخ چشم هایی که لرزون نگاهشون میکردن، میکشیدن. یونگی دور شد و از حمام خارج شد.
دستشو رو قلبش گذاشت و به دیوار کناری تکیه داد.
چشماشو بست و سعی کرد هیجاناتشو کنترل کنه.
دردی تو پایین تنش پیچید و نگاهش سریع پایین اومد. پس این حس نیاز بود؟ دستشو از روی شلوار روی عضوش گذاشت و بخاطر حس کثیفی که بهش دست داد، اشکش اومد.
با هرلمسش هی بیشتر و بیشتر میخواست، یکم عوض دیوار رو طی کرد و تو جای تاریک تری رفت. کمربندشو باز کرد و خودشو لمس کرد.
از تهیونگ میترسید. میدونست حق این کارو نداره اما چشماشو بست و به اولین چیزی که میتونست فکر کرد. به اینکه جای جیمین بود و جونگکوک داشت با اون سکس میکرد. از فکرش، رفتارش از همه چیش تو این لحظه نفرت داشت.
از اینکه داره به دوستش فکر میکنه تا ارضا ‌شه.
از اینکه اون شخص ددیش نیست..
کم کم این حس انزجار به لذت تبدیل شد و آروم ناله کرد و عضوشو پمپ کرد.
کمی بعد ماده پریکامش روی زمین ریخت و مقداری هم روی پوتینش.
با صدایی که اومد سریع خودشو بیشتر به گوشه دیوار فشار داد. جیمین و جونگکوک بیرون اومدن و به سمت خوابگاه رفتن.
پس این سکس بود؟ این یکی شدن عشق و شهوتی بود که میگفتن؟ واقعاً که زیبا بود و خوش بحال کسایی که تجربش میکنن...
هرلحظه اطمینانش به جنون تهیونگ بیشتر میشد. حالا که دوباره سکوت جایگزین همه چی شده بود، درون حمام رفت.
این حقارتی بود که ددیش بهش هدیه کرده بود. تمام این احساسات بد و زشت رو اون بهش القا کرده بود. بدن لختش زیر دوش آب خیس شد. موهاش بلندتر شده بود و حالا که خیس بود، روی چشماشو میگرفت.
فکر... فکر... خسته شده بود؛ از فکر و خیال. از خودش و تهیونگ و از هرچیزی که خودشونو به هم مرتبط میکرد.
تهیونگ حداقل یکبار باید میومد... میومد و ازش میپرسید چطوری؟ آره مهم نبود براش... ولی آیا پشت همه حرفا باید احساس باشه؟
تو دنیایی که خارج از روستای کوچیکشون، همه چی گند بود... دنیایی که خارج از روستاشون دروغ نفوذ کرده بود به وجب به وجب این خاک،به کی برمیخورد اگه تهیونگ میومد و ذره ای از حس بد یونگی رو از بین میبرد.
دیگه برای یونگی ثابت شد این مفهوم که آره... خودشم جزو وسایل اون کمده...
ولی چرا به خودش دروغ بگه؟ این حس تعلق کمی قلقلکش میداد...
چقدر زود مین یونگی ساده روستایی، به مین لیتل ددی تبدیل شد.
چقدر زود احساسشو کشت...
احساسی که هربار به امید تهیونگ جوانه میزد و تهیونگ بی اختیار و با اختیار اونو از ریشه آتیش میزد.
20دقیقه بعد همراه لباس های جدیدش بیرون اومد و سریع به سمت خوابگاه دوید.
با دور شدن یونگی، تهیونگ هم که مثل شب های گذشته از دور مراقب یونگی بود، به سمت خوابگاهش حرکت کرد.
حقیقتاً دوست نداشت پارتنرش رو تو اون وضعیت ببینه. همیشه میومد که وقتی رفت داخل، نزاره کسی وارد سالن بشه. پیش هم نیومده بود که کسی بخواد وارد شه...
اما اون قطعاً داشت خودشو گول میزد. بدنش به یونگی نیاز داشت. به درد کشیدنش. و این تنها انتظار کشیدن بود...
وضعیت رقت انگیز و محقر یونگی، این بار تهیونگ رو خوشحال نکرد.
همه این بی تابی هاش برای حضور دوباره یونگی تو خوابگاهش رو پای دوریش از سکس گذاشت. از اونجایی که از خودارضایی نفرت داشت و تو این دوهفته حداقل باید 4بار سکس می‌داشت، به طور طبیعی بدنش واکنش نشون میداد.
درواقع بدنش دلتنگ یونگی شده بود..
به خوابگاهش رسید و وارد شد. صندلی رو کنار پنجره تنظیم کرد و بعد از آوردن بطری الکل، روش نشست.
اولین جرعه رو نوشید ولی فکرش بی پروا رفت تو شبای نشستن تو سن خالی... ایستگاه قطار... چشمای آبی...
جرعه دوم رو نوشید... یونگی خون آلود و بی هوش روی تخت افتاده بود.
_با تهیونگ چیکار کردی؟ از تهیونگ چی ساختی لی لی؟
بطریو پرت کرد روی زمین و با شکستنش مایع داخلش روی زمین پخش شد.
دستشو رو سرش گذاشت و زانو هاشو جمع کرد.
فکرش بیرحمانه حول یونگی جولان میداد. کسی که زندگیشو ویران کرده بود. عذاب وجدان بود؟ نه حس نیاز بود... هرچی یونگی بیشتر درد میکشید عطش تهیونگ بیشتر می‌شد. اون داشت خودشو تو یونگی تنبیه میکرد. مثل یونگی بودن گناهه... سادگی آدمو داغون میکنه.

با پیچیدن صدای فرمانده سربازا راست تو صفشون ایستادن.
_از آموزشی یک هفته مونده. رژه داریم. وزیر جنگ هم برای بازدید تشریف میارن. سه روز تمرین میکنیم و یک روز امتحانی اجرا. تا وقتی که اومدن قدرت کمپ مرزیمون رو به رخ همه بکشیم.
تهیونگ که بالاخره بعد از سه هفته دیده شده بود دوان دوان از جمع خارج شد و سمت دستشویی رفت. خلوت بود چون سربازا همه داشتن توصیه های فرمانده رو برای رژه آخر هفته گوش میکردن.
آبی به صورتش زد و دست های لرزونشو کنار سینک گذاشت. پدرش داشت میومد و این اصلا خوب نبود.
چشماشو بست و سعی کرد خودشو کنترل کنه. لرزش چونش چیزی بود که نمیخواست هیچکس ببینه. دقیقه ها با چشم های بسته به گذشته فکر می‌کرد. تا با صدای باز شدن شیر آب کناری چشماشو باز کرد.
یونگی که از وقتی اومده بود، نگاهش به تهیونگ بود و تهیونگ اونو به شدت نادیده می‌گرفت. ولی تهیونگ فقط میخواست احساسی بینشون بوجود نیاد. دستاشو شست و از کنار تهیونگ رد شد و رفت.
چقد دور شده بودن... ولی مگه اصلا بهم نزدیک هم شده بودن؟
کلافه بود چون مطمئن بود وقتی پدرش بیاد اتفاقای خوبی براش نمیفته...
اگه پدرش و هیتلر جلوش بودن و تفنگش دوتا گلوله داشت، تهیونگ مطمئناً هردورو تو سر پدرش خالی میکرد.
یونگی از دستشویی خارج شد... ولی پشت در موند.
این احساس گناه چی بود؟ گناه در حق تهیونگ؟ مگه خودش حق تهیونگ بود که حالا بخاطر کار و فکری که کرده بود، شرمنده تهیونگ بود.
چرا انقدر زود یادش رفته بود؟
نتونست خودشو کنترل کنه و دوباره وارد دستشویی شد.
تهیونگ از آینه روبروش دوباره یونگی رو دید و برگشت.
_چی میخوای؟
یونگی لبشو گاز گرفت و سرشو پایین انداخت.
+دَ... ددی.. من یه کار بد کردم.
تهبونگ پدرشو از یاد برد و لبخند پیروزمندی زد. اون بی شک میخواست جریان خودارضاییشو بهش بگه.
_چیکار کردی لیتل؟
یونگی قیافش تو هم بود و با خودش کلنجار میرفت. تهیونگ انگشتشو زیر چونش گذاشت و بالا آوردش.
_وقتی اشتباهی کردی و بعدش متوجه شدی اشتباه بود، سرتو بالا بگیر.
یونگی سرشو بالا گرفت و با قیافه ناراحت شروع کرد به توضیح دادن.
‌+من بخاطر زخمام شبا که حموم خالی میشد میومدم. اما هفته قبل.. من... من یه چیز عجیب دیدم. خ.. خب.. یعنی.. جیمین و جونگکوک داشتن.. داشتن ... چیز میکردن یعنی... اونا مثل ما نبودن.. اونجوری.. عجیب بودش.. اما من دیدمشون و خب... اونجایی که رینگ برام میندازین.. بلند شد... یعنی ... درد اومد... منم فکر نمیکردم اینجوری بشه... بهش دست زدم و خب... هی... هی بیشتر میخواستم.. آه.. م.. من یعنی.. خودمو اونجوری کردم... خیلی بد بود ددی.. من متأسفم که این کارو کردم..
تهیونگ لبخندی که سعی داشت به قهقهه تبدیل نشه رو با زور حفظ کرده بود.
_اونا سکس میکردن؟
+آره... ولی جیمین.. مثل من نبود... اون باز بود.. و...
اخم ساختگی کرد.
_بسه لیتل پرحرفی نکن. میدونی که نیازی نیست بقیه بفهمن نه؟
+بله
_میدونی که میتونی به ددی اعتماد کنی نه؟
+بله
_ددی لیتلو تنبیه نمیکنه.
یونگی چشماش برقی زد.
+واقعاً؟
_لیتل های راستگو و حرف گوش کن تنبیه نمیشن.
تهیونگ پر از احساس قدرت و یونگی پر از احساسات متفاوت بود. خوشحال از اینکه تهیونگ بهش اطمینان داده بود که میتونه بهش اعتماد کنه. راحت از اینکه ددیش تنبیهش نکرده بود و هنوز غمگین که اون کارو کرده بود.


𖡹𖡹

نگاهش رو اجزای صورت دختر چرخید و روی لباش متوقف شد.
لبایی که کمی تیره شده بودن از سیگار.
پاکت سیگار رو از تو جیبش بیرون کشید و روشنش کرد.
_نمیگی؟
لی لی برگشت سمتش.
+چیو؟
دستشو پشت بازوی دختر برد.
_معنی این تتو رو...
لی لی میدونست منظورش چیه. تا الان بارها همچین چیزی رو ازش پرسیده بود. بر خلاف فکری که میکرد، انگار اون لباس باله خونی حسابی تو چشم بود.
گوشیشو از جیبش دراورد. باد پاییزی تو محوطه باز راه آهن میپیچید و باعث میشد هرلحظه تهیونگ خداروشکر کنه که لحظه آخر از خونش سویی شرتشو برداشت.
فیلمی پلی شد و تمام حواس تهیونگ بهش رفت. دختر بالرین تو فیلم، با مهارت میرقصید و صدای کف زدن سالن نشون میداد چقدر آدم اونجا جمع شده... دختر پوست صاف و سفیدی داشت. موهای بلندش بالای سرش جمع شده بود و چشمای آبیش... این... این لی لی بود.
با فهمیدن این حقیفت با اشتیاق بیشتری ادامشو نگاه کرد. تا وقتی که يه اتفاق خیلی بد افتاد.
لباس سفید پف دار بالرین، کم کم رنگ خون به خودش گرفت. دختر حرکات رو بی توجه به صدای تعجب جمعیت، با تمام توانش اجرا میکرد. کم کم از انرژی دختر کاسته شد و روی زمین نشست...
دامن کوتاه سفیدش به رنگ خون دراومده بود و رد نازک اشک از چشماش جاری بود. پلک هاش چشم های آبی رنگشو پوشوند و کاملا روی زمین افتاد.
تهیونگ با نگاه کنجکاو و نگران به لی لی نگاه کرد.
_چ... چی شد؟
لی لی با انگشت هاش کف دستش رو لمس کرد و قیافه تو فکرش نشون از این بود که تو خاطرات گذشته فرو رفته.
+آخرین اجرای اسطوره باله لندن... دوست پسرم اسمش ادوارد بود. دوسش داشتم حتی بیشتر از خودم. باهم سکس هم داشتیم. بهرحال اون خوشحال بود که ماهرترین بالرین لندن رو داره و منم خوشحال بودم که خوش تیپ ترین مدل رو دارم. یکسال از رابطه مون گذشت...
من حامله شدم. هنوز ازدواج نکرده بودیم اما تعهدی که بینمون بود از زوج های چندساله هم بیشتر بود. ادوارد وقتی فهمید خیلی عوض شد. اصرار داشت که بچه رو بندازم چون بچه سه هفتش بود که فهمیدیم. من قبول نکردم و دعوای شدیدی کردیم. اون داد زد من داد زدم. حرفایی زد که هیچوقت نه کلمات و نه احساس و نه لحنشو فراموش نمیکنم. فردای اون روز بزرگترین اجرای من بود... تو آمفی تئاتر بزرگ لندن...
5دقیقه قبل اجرا اومد پشت صحنه. من فکر کردم دعوامون رو فراموش کرده و با نگه داشتن بچه موافقه... با لبخندی که همیشه رکن اصلی جذابیتش بود، نسکافه گرمی که خریده بود رو به سمتم گرفت. میدونست قبل اجرا چیزی نمیخورم اما نمیخواستم دلش بشکنه. تا قطره آخرشو خوردم...
بوسه سطحی رو لبام گذاشت و من وارد صحنه شدم... آخرین صحنه زندگیم که با مرگ بچه تو شکمم همراه بود... بر اثر قرص حل شده تو آخرین نوشیدنی که خوردم...
دیگه ادوارد رو ندیدم. اون همراه نصفه قلبم رفت... و آخرین بازمانده از خودشم کشت.
تهیونگ اشک چکیده از چشمشو پاک کرد و دستشو رو دست لرزون دختر گذاشت.
_م.. من.. متأسفم لی لی.. واقعاً بابت اتفاقی که برات افتاده متأسفم..
لی لی دست دیگشو رو دست تهیونگ گذاشت.
+نباش..
_زخمارو از قلبت جدا میکنم.
لبخند تلخی زد.
+قلب که زخمی بشه.. تو نه میتونی زخمو از قلب جدا کنی، نه قلبو دور بندازی. زخم تکه ای از قلبه.. زخم اگه نباشه قلب هم نیست. اگه زخمو نمیخوای قلبو دور بنداز.. قلبو چجوری دور میندازی؟! قلب و زخم یکی هستن.
تو سکوت به سوت قطاری که گذشت گوش دادن.
_ولی من نمیتونم اینو قبول کنم..
+چرا؟
_چون دوست دارم.. 𖡹

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz