MAIYH.ৡ29

772 125 20
                                    

با کلافگی دست انداخت، گوشیش رو برداشت و زنگش رو قطع کرد.پلک های خسته و کمی باد کردش رو روی هم انداخت و دوباره اجازه داد چشم هاش به خواب شیرین صبحگاهی گرم بشن.

تصاویر محو و رنگارنگی جلوی چشم هاش نقش بست.

دشت بزرگی از گل های سفید رنگ بابونه. پاهای برهنه شو حرکت داد و به آرومی از روی چمنزار نرم و خنک حرکت کرد. به گل ها رسید.

آستین های پیراهن سفید رنگش رو بالا کشید و روی سبزه ها نشست.

حس دلنشینی داشت. مثل وقتی که با دوست هاش تو باغ های کنار قبرستان روستاشون بازی میکرد.

مثل وقتی که تو بازی قایم باشک احساس میکرد همه تنهاش گذاشتن اما ته دلش حس خوب بازی بودن همه چیز دست میداد.

صدای سکوت این مکان آرامش عجیبی رو به رگ هاش تزریق میکرد. دارویی که تنها درمان روح رنج کشیده یونگی بود.

نگاهی به پراگندگی گل ها انداخت... گل بابونه... یعنی چه معنایی داشت؟

جلو رفت و یکی از گل هارو کند.

خار روی گل دستش رو برید.

گل بابونه هیچوقت رو ساقش خار نداشت. اما یونگی... درست لحظه ای قبل گرفتن زندگی اون گل، حس ترس از خارهای تیز تو وجودش رخنه کرد.

افکار یونگی... دستش رو با ساقه لطیف بابونه برید.

همه چیز بستگی به خودمون داره. اگه بترسیم از خار وجود نداشته ی روی ساقه بابونه، دستمون میبره.

به خون کمی که از شکاف باریک روی انگشتش به آرومی بیرون می‌جهید، چشم دوخته بود. بوی خنک فضا بینیش رو پر کرد.

خلسه آرام بخش طبیعت، طبیعتی که یادآور باغ های پرتقال کنار قبرستان تو روستای کوچیکشون در حومه دگو بود، حس وصف نشدنی رهایی رو بهش القا میکرد.

صدایی تو گوشش پیچید.

_آقای مین

گل های بابونه و دشت سبز... آروم جلوی دیده هاش رنگ باختن و پلک هاش رو از هم فاصله داد.

+هوم

_بلند شید. کمی دیرتون شده.

یونگی چشم هاش رو مالید و ساعت گوشی رو نگاه کرد.

دیر نشده بود فقط دو دقیقه خوابیده بود.

+بیرون

خانم یون، که تقریباً سنش به 40 تا 45 سال می‌رسید، تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.

یونگی بعد از شستن دست و صورتش، کت و شلوار مشکی رنگی پوشید و موهاش رو مرتب کرد.
کیف سامسونت قهوه ای سوخته ای برداشت و بعد از جابجا کردن اسناد و مدارکی که امروز بهشون نیاز بود، از اتاق بیرون رفت.

پایین رفت و چشمش به میز غذاخوری افتاد. تهیونگ به پشت نشسته بود. شونه های پهنش تو کت سورمه ای رنگ، خودشون رو بی‌رحمانه به رخ هر بیننده ای میکشیدن.

_بفرمایید صبحانه.

دست آزادش رو تو جیبش گذاشت و در جواب خانم یون لب زد.

+تو شرکت میخورم. خانم یون لیست رو لطفاً بدید.

خانم یون مردد به تهیونگ که با آرامش به صندلیش تکیه زده بود و آب میره اش رو مزه میکرد نگاهی انداخت. وقتی واکنشی ندید، لیست رو به یونگی داد.

لیست نوشته شده رو تو شکاف پشتی کیفش فرو کرد و از عمارت خارج شد.

تهیونگ... هیچ تلاشی نکرده بود. حتی یک کلمه.

درسته یونگی به هرحال گوش نمیداد اما منتظر هر مخالفت کوچیک و بزرگی از جانب اون مرد بود.
از راه سنگی بین سبزه زار ها و درخت ها عبور کرد و تو راه نگاهی گذرا به آلاچیق چوبی سمت راست انداخت.

به کیوسک نگهبانی رسید.

_بگید ماشین منو آماده کنن.

پیرمرد دستی روی دست کشید و جواب داد.

+همه راننده ها اخراج شدن.

اخمی بلافاصله بین ابروهاش چین انداخت.

_چی؟

+به دستور آقای کیم. همشون دیشب اخراج شدن.

تکخندی کرد.
_سوییچ؟!

پیرمرد به دست طلبکارانه یونگی نگاهی ترسیده انداخت.

+ولی... ولی شما که رانندگی...

_شما مسئول کارهای من نیستین. تو پشت شیشه ای و کارت دادن سوییچ ماشینه. من ایستادم و کارم دستور دادن به توئه. تویی که پایین زنجیره ای. پس سوییچ رو بده تا به سرنوشت راننده ها دچار نشدی.

+من.. من.. معذرت میخوام جناب مین.

سریع سوییچ رو برداشت و روی دست یونگی گذاشت.

یونگی به سمت پارکینگ حرکت کرد و همزمان، پیرمرد نگهبان سریعاً تلفن رو برداشت و زنگ زد.
بوق دوم با جواب دادن کسی که پشت خط بود قطع شد و صدای تهیونگ پیچید.

_بله؟

+جناب کیم... آ... آقای مین میخوان خودشون رانندگی کنن.

_احمق

تهیونگ لیوانش رو روی میز کوبید و بعد برداشتن کیفش بیرون رفت. دوان دوان به سمت پارکینگ حرکت کرد و یونگی رو دید که بعد سوار شدن، در راننده رو میکوبه.

با استارت خوردن ماشین، کیفش رو پرت کرد گوشه ای روی زمین و سرعتش رو بیشتر کرد. شوخی نبود... اصلاً شوخی نبود... برای تهیونگ.. جون یونگی شوخی نبود.

ㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ
گل بابونه نماد عشق و صبر هست. ✨


 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiOnde histórias criam vida. Descubra agora