MAIYH.ৡ12

1.2K 163 16
                                    

_مینهویا... نگران نباش.. خطر رفع شد. چیز خاصی نبود. حواستو بده به این جلسه داستانش داره دچار نقص میشه احتمالا قطب اصلیش برگرده.
مینهو سر تکون داد و از اتاق خارج شد.

پله های آسایشگاه رو پایین رفت...

به سمت اتاق یونگی... اتاقی که مجبور بودن عنوان اتاق بازپرسی روش بزارن.

در رو باز کرد و دید روی صندلی نشسته.

_سلام یونگی...

+سلام

جلو اومد و روی صندلی نشست. نگاهی به یونگی انداخت.

_خب کجا بودیم؟

+ماه دهم بودیم. زندگیمون همش شده بود لیتل اسپیس و ددی اسپیس... چون 24ساعته تو رول بودیم، ناخودآگاه اسپیس رول هامون وارد زندگی واقعی، طرز فکر، طرز صحبتمون میشد. (توضیح این قسمت رو آخر میگم)

_ببین یونگی میخوام بری به روزی که تیر خوردی. یعنی تقریبا 2ماه بعدش. ماه دوازدهم سربازی.
+روزی که تیر خوردم...

*فلش بک
روی صندلی نشسته بود و پنجره های برجک رو باز گذاشته بود...

هوا سرد بود اما فضای بسته اتاقک، حس بدی بهش میداد. محوطه روبرو تاریک و خلوت بود و تنها نور از پروژکتور ها بازتاب میشد. همینطور که تو سکوت فقط خیره بود، فکر کرد... به خودش و به تهیونگ.

به گارد بلندبالایی که تهیونگ دور خودش پیچیده بود... اینکه ممکن بود در واقع اون گارد رو دوست داشته باشه نه تهیونگ واقعی... حقم داشت چون تهیونگ چیزی رو تو این یکسال نشون داده بود که خودشم میدونست واقعی نیست... اما یونگی.. چقدر اسم خودش براش ناآشنا بود. چقدر تغییر کرده بود برای تهیونگ... درگیری هایی که داشت همین ها بودن... اینکه وینسنت کیم و مین یونگی کجا رفتن؟ شاید این دونفری که به دست خودشون نابود شدن میتونستن دردهای همو درمان کنن.
با صدای شلیک گلوله های متعددی که مشخص نبود از چه جهتی رها میشه از افکارش بیرون پرت شد.

سریع بلند شد و کلاشینکفشو برداشت و در اتاقک رو باز کرد. صداها تو محوطه پیچیده بود و تعدادی سرباز هم درحال هرج و مرج بودن.

از نردبون برجک سریع ولی با دقت پایین میومد... درست تو چند پله آخر بین صداهای شلیک، ناگهان درد بدی تو پای راستش احساس کرد و از همون فاصله روی زمین افتاد.

گوشش سوت می‌کشید و تصاویر تار بودن...
ولی متوجه شد رو دست کسی بلند شد. سوزش پاش وحشتناک دردناک بود.

هم از گلوله ای که تو تنش بود و هم از آسیب افتادنش از نردبون برجک بیهوش شد.

زک که با عجله اونو به سمت بهداری میبرد، سرعتشو بیشتر کرد.

وارد درمانگاه شد و دید یک سرباز دیگه هم خون آلود زیر دست های دکتر کانگه.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWo Geschichten leben. Entdecke jetzt