MAIYH.ৡ24

841 142 12
                                    

یونگی به سوال جونگهان جواب داد.
_ما...ما تو یه کمپ سرباز بودیم. کمپ 261 مرزی...
جیمین تکخندی کرد:البته قبل از اینکه شمادوتا لعنت شده یهو برید.
به جیمین نگاه کرد.
_یه.. یه مسائلی پیش اومد.
جونگهان متوجه جو سنگین بینشون شد:بیاید بشینیم.
یونگی سر تکون داد و جونگهان براش از میز کناری یک صندلی آورد. جیمین و جونگکوک کنارهم، یونگی بین جونگکوک و جونگهان و اون دختر بین جونگهان و جیمین نشسته بود.
جونگکوک بلاخره لب باز کرد و با نگاه عجیبی پرسید:خب یونگی... چی شد که به اینجا رسیدی.
به لباس های یونگی اشاره کرد. لباس هایی که قیمتش پول خون یونگی بود.اون لباس ها خیلی بیشتر تصور انسان گرون بودن.
یونگی لبخند زد و جواب داد.
_عاا.. آها خب اینجا کار میکنم.. بعد کمپ اومدم سئول.
جونگکوک که راضی نشده بود، سوال دیگه ای پرسید:از تهیونگ خبر داری؟ آخه اونم با تو یهو از کمپ غیب شد.
دست پاچه شده بود. انگشتای یخش داشتن روی زخم دستشو می شکافتن.
_آره... تـ...
اون نباید اسم دامشو صدا میکرد. به هیچ عنوان...
_آقای کیم اینجا خیلی کمکم کردن. شما چی؟ کی سربازیتون تموم شد؟
اینبار جیمین که لحن نیش دار جونگکوک رو به راحتی شناخته بود، دستشو آروم از گردن جونگکوک بالا برد و موهای کوتاه شده پشت گردنش رو لمس کرد و خودش جواب داد:شش ماه پیش تموم شد.
جونگهان احساس غریبی میکرد، سعی کرد جو رو به دست بگیره و اجازه بده آیرین هم شوخیای بی مزشو رو جمع پیاده کنه:آه بیخیال پسرا... گذشته رو بیخیال.
یونگی تو فکر رفت. ای کاش میشد... ای کاش میشد آدم بیخیال بشه. کاشکی میشد تو یه آن افکار خورنده گذشته رو از ذهنت بیرون کنی.
آیرین موهای کوتاهش رو مرتب کرد و رو کرد به یونگی و جونگهان:دارم حس بدی پیدا میکنم. اون دوتا کبوتر عاشقو ولشون کنید. شماها ی کاری کنید. هی تو اسمت چیه؟
یونگی لحن صمیمی دختر رو شناخت و به راحتی باهاش اخت گرفت.
_مین یونگی و شما؟
+به جو هیون ولی آیرین صدام میکنن. 31سالمه و اهل دگو هستم. تو کلاب ها خوانندم و شغلم همینه. البته یه مغازه هم دارم که اجارش دادم. تو همین محله زندگی میکنم و یکبار ازدواج کردم و طلاق گرفتم.
_اوه چه کامل. من 30سالمه و منم اهل دگو هستم. رئیس بخش طراحی اتحادیه مد کیم هستم و تو خیابان تهران گنگنام زندگی میکنم.
جیمین و جونگکوک و آیرین با چشم هایی درشت شده نگاهش میکردن. اون مین یونگی روستایی که حتی بعید میدونستن تاحالا از روستاشون برای تفریح خارج شده باشه، حالا... حالا جزو میلیونر های سئول بود.
آیرین به خودش اومد:اوه پسر... واو... با اومدنت جمعمون رو نورانی کردی. به ما پایینیام نگاه بنداز. واو...
جیمین دهن باز شدش رو بست و بزاق ترشح شدش رو قورت داد:چی... چیکار کردی؟ همش بخاطر تهیونگه نه؟ ایول بابا..!
کارش دراومده بود... حالا اونا فکر میکردن اون خوشبخت ترین فرد جهانه.
جونگهان که نه خیلی اما یه چیزای کمی میدونست ترجیح داد ساکت بمونه.
آیرین و جیمین هنوز از تعجب صداهای عجیب ازخودشون درمی‌آوردن و باعث خنده جونگکوک و زهرخند یونگی میشدن.
جونگهان کلافه بلند شد و به سمت قفسه مشروب ها رفت:میخوایم بترکونیم.
بطری مشروبی برداشت و به سمت میز برگشت.
حین ریختن شراب تو گیلاس های بلوری باریکشون، نگاهی به یونگی انداخت که انگار محو چیزی بود.
نگاه یونگی میخ جیمین و دست کوچیکش بود که دست بزرگ و تتو دار جونگکوک حمایتگرانه و عاشقانه اونو نوازش میکرد. تهیونگ هم تتو داشت... دست های تهیونگ زیباتر بودن. دست های تهیونگ دست نیافتنی و دلربا بودن. دست های تهیونگ...
نگاه جونگکوک حالا داشت تو چشمای جیمین حل میشد.
نگاه یونگی همچنان روشون بود.
مثل یه توده از حسرت...مثل یه توده بزرگ و غمگین از حسرت به اون ها نگاه میکرد.
به یاد اونروزی که فکر میکرد سکس اون دوتا عجیبه و خودشون نرمال هستن، غده بغضی گلوش رو خراش داد و بالا اومد و درست تو راه نفسش فرود اومد.
اطراف ساکت شده بود و تمام دنیای یونگی شده بود اون دوتا چشم که به جیمین نگاه میکنه...
اشکالی که نداشت... نه‌؟! میگذشت... این زمان های سخت میگذشت... فقط امیدوار بود با زمان های سخت تر جایگزین نشن.
انگشت مردونه ای دور مچش رو نوازش کرد.
متوجه شد همه مدتیه ساکتن و هرکس تو دنیای خودش غرقه.
همه تو دنیاشون... جیمین و جونگکوک تو چشمهای هم... و جونگهان تو فکر یونگی...
به چشم های جونگهان نگاه کرد.
جونگهان همونطور که این ارتباط ارزشمند رو حفظ کرده بود، آروم گفت:نزار انقدر سفت ببنده.
و دوباره و دوباره نوازش شفابخشش رو نه تنها درون خراش های روی دست یونگی، بلکه تو روح تشنه و شکسته یونگی القا کرد.
یونگی جواب نداد. چی داشت که بگه؟ میگفت فقط میخوام اون ازم راضی باشه؟ میگفت من از زخمی شدن توسط تهیونگ خسته نمیشم؟
یونگی زبونش مقابل ظلم دنیا گرفته بود. دیگه هیچ چیزی نداشت که به دنیا بگه و گله و شکایت کنه... چرا؟! چون جواب به این سوال رو نداشت...
چرا عاشق تهیونگ شدی؟
آیرین گیلاسشو رو میز کوبوندو با صدایی کشیده شروع کرد:آههه... من... از... همه چی... خستم. از اون سانگ ته عوضی متنفرم... متجاوز لعنتی... این بکارت چیه که انقد همه میگن؟ اه لعنت بهش...

به دوتا بشقاب یخ زده خیره شد. دستاش مشت شده بود و رگ هاش بیرون زده بود.
به خودش بابت این کار احمقانه لعنت فرستاد.
چرا؟ چرا وقتی یونگی الان معلوم نبود که کثافت کاری میکنه یا تو بغل چه حرومزاده ایه... اون به فکر این باشه که یونگی بدون خوردن شام بیرون رفته.
_یونگی... یونگی... یونگی... یونگی... یونگی... یونگییییییی...
بلند شد و محتوای میز رو با دست پخش زمین کرد.
_یوووووووونگییییییی
اون عوضی الان داشت مست میکرد و خوش میگذروند نه؟ با زخمای روی مچش به کی ثابت میکرد که یه ساب لعنت شده خوشگله؟
یون... یونگی خوشگل... یونگی خوشگل نیست که... وقیحه. یو.. یونگی یونگی خوشگل نیست. خوشگل نیست. یونگییی خوشگللل نیست.
صدای ذهنش با فریادش خفه شد.
_یونگیییی خوشگل نیست.
به سمت اتاقش رفت و قبل وارد شدن نگاهی به در اتاق یونگی انداخت.
به طرفش رفت... دستگیره در رو نوازش کرد... به دلیلی که خودش میدونست و بعد وارد اتاق خودش شد.
بوم نقاشیش آماده کنار اتاق بود. لوستر رو روشن کرد و سیگاری گوشه لبش گذاشت.
قلم رو آغشته به رنگ آبی کرد و قبل شروع کردن نگاهی بهش انداخت.
چرا بی اختیار آبیش کرده بود؟ چرا آبی؟ از عصبانیت قوطی رنگ آبی رو برداشت پرتش کرد.
قوطی بیگناه، به در برخورد کرد و بعد تمام رنگ درونش روی کفپوش راهرو ریخت.
عادت نداشت به تنهایی.... یونگی همراهش بود... همیشه.
انگار حتی وقتی بچه بود... حتی وقتی تو خونه سختی میکشید از شنیدن فریادهای مادرش... انگار وقتی تو لندن از تنهایی کلافه بود و نژادپرستا اذیتش میکردن... انگار وقتی به لی لی تجاوز شد... انگار وقتی لاشه خون آلود لی لی رو دید... انگار همیشه یونگی بود. همیشه یه حفره ای بود که فقط با وجود یونگی پر میشد.
یا اونقدر درونش عجین شده بود که تهیونگ رو نابود کرده بود و درواقع تهیونگ رو به یونگی تبدیل کرده بود، یا درحال نفوذ به اون دیواره به ظاهر نفوذ ناپذیر بود.
به ساعت نگاه کرد. ساعت 1شب بود و اون هنوز نیومده بود. نکنه تصادف کرده باشه؟ شاید بهش تجاوز کردن... تجاوز؟
خنده پر بغضی کرد.
تجاوز...
خندش تبدیل به قهقهه ای شد و ترسناک از چشماش اشک سرآزیر شد.
زندگی جهنمیش حول محور این کلمه نفرین شده میگشت.
روی تخت دراز کشید و نفهمید کی خواب، حواسش رو ازش گرفت.
با صدای باز شدن در عمارت، از خواب پرید و قبل بیرون رفتن از اتاق، به ساعت نگاه کرد.
دو و نیم شب بود و اون الان اومده بود.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiWhere stories live. Discover now