از اون حمله عصبی هولناکش یک هفته میگذشت.
ارتش کره شمالی رسماً بخاطر اون خرابکاری عذرخواهی کرده بود اما کره جنوبی قصد نداشت راحت از کنار قضیه عبور کنه.
طی این یک هفته تمام شب ها به طور ناخودآگاه اندازه دونفر غذا پخته بود.
بشقاب هارو رو میز گذاشت و به سمت اتاق حرکت کرد.
_لیتل؟
با باز کردن در اتاق و خالی بودنش، مثل تمام شب های گذشته برگشت و تنها سر میز نشست. صداهایی که مدام تو خونه میپیچید اونو تا مرز دیوانگی میبرد.
_ددی میتونم بهت نگاه کنم؟
_دد میتونم اسمتو صدا کنم؟
+نه لیتل... من برای تو نیستم... تو از تمام من یه قسمت کوچیکو اونم چند ساعت فقط داری که اسمش ددیه.
دستشو رو سرش گذاشت.
_چرا اون حرفو زدم؟
کم کم خاطرات زنده میشد و حرف هایی که تو این یه سال زده بود تو گوشش پلی. اینقدر قلبشو شکونده بود... پس چرا؟؟ چرا یونگی اون حرفو بهش زده بود.
_دد من یه اشتباه بزرگ کردم.
+چیکار کردی؟
_عااا منو ببخش ددی.. من... من..
+دهن هرزتو باز کن و بگو.
_من.. عاشقت شدم.
صدای خنده های بلند اون روزش مثل خنجری هرلحظه قلبشو خراش میداد و دردی همجنس درد یونگی رو احساس میکرد.
احساس شیرین و سادشو هربار با چاشنی مرگ تدریجی برای اون مخلوط میکرد.
مثل اولین باری که نوتلا خورد... اون پسر 28ساله حتی تا اون موقع نوتلاهم نخورده بود.
_اوه ددی این چی بود؟
+نو/تل/لا چند بار بگم بهت نمیفهمی؟
_وای خیلی خیلی خوشمزس.
+تاحالا نخورده بودی؟
_عا نه خب...
دوباره و دوباره صدای خنده هاش پیچید تو گوشش...
اون یه پسر 28ساله بود. تو اوج دوران غرورش اینطوری هربار خوردش میکرد.
صدای خنده هاش چقدر میتونست دلخراش باشه؟ این درد ها علاوه بر بدنش کدوم قسمت از روحشو داغون میکردن؟
تازه فهمید که از اون شب به بعد یونگی درعوض یه هارد سکس خون آلود ازش چی درخواست کرده بود.
تصاویر اونروز براش کاملا واضح بودن.
*فلش بک
گگ رو باز کرد... این بار یونگی قشنگ بهش لذت داده بود.
یونگی با لرزش خفیفش نفس نفس میزد اما قبل خارج شدنش آروم زمزمه کرد.
_ددی؟
تهیونگ از جلوی در برگشت سمتش.
+چیه؟
_جایزمو... ههه...ههه...الان بهم بده. لطفاً...!
تهیونگ کمی اخم کرد.
+چی میخوای؟
_سی.. سیگار..!
تهیونگ حتی زحمت فکر کردن به خودش نداد. پاکت رو برداشت و سیگاری درون دهان یونگی قرار داد.
_کام بگیر...
تهیونگ روشنش کرد و از اون فاصله به چشمای وحشی یونگی که مثل بتی که تنها خدای قابل پرستش رو زمینه بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
داشت میدید که چطور معصومیتش ذره ذره با سوختن کاغذ قرمز رنگ مارلبرو میسوزه و خاکستر میشه.
اما خب اون یه ددی بود... چی بهتر از قوی شدن لیتلش؟ اون بین کام سکسش و خون، درحالی که دود سیگار چشم های وحشی و خمارشو، اغواکننده تر از قبل به نمایش میگذاشت تو سیل بی توجهی ددیش غرق میشد اما خب با منطق تهیونگ این می ارزید چون حالا یونگی تبدیل به یه پاپی عوضی شده بود که برای رسیدن به خواسته هاش هرکاری میکنه.
*پایان فلش بک
نمیدونست چند دقیقس که داره به اون شب فکر میکنه فقط میدونست این پروسه لعنتی مدام جلوی چشمش بوده... پروسه مرگ مین یونگی!
چرا ندید؟ چرا نفهمید که ذره ذره نه تنها خودش و احساسشو بلکه پاک ترین پسر روی کره زمین روهم داره میکشه.
*فلش بک
جلو رفت و جلوی صندلی زانو زد.
بطری شراب سیب رو نگاه کرد و بعد به تهیونگ. عجیب بود که چطور به محتوای درون اون جام خیره میشه و اونطور با کمال احترام به مایع درونش اونو مینوشه بعد کمی صورتش جمع میشه و مهر بی توجهی به پسری که جلوی پاش زانو زده، میزنه.
عمیقاً دلش میخواست حتی ذره ای از اون توجه مال خودش باشه. به هر قیمتی...
اگه خون میخواست، خب اون بدنشو براش زخمی میکرد. اگه درد میخواست، با کمال میل درد میکشید. چرا؟ چون اون انحنای کوچولو و مغرور رو عاشقانه دوست داشت. کی گفته آدم نمیتونه عاشق شکنجه گرش بشه؟ مثلاً کسی هرروز بهت یه سیلی بزنه و یه کسی هرروز برات هدیه بخره،اگه یه روزی فرد اول بهت سیلی نزنه، میشه آدم خوبه و کسی که یه روز برات هدیه نخریده میشه آدم بده.
بحث همین بود... ددی بیرحمی که به زخم های لیتل بویش توجه میکرد شده بود بهترین آدم دنیا...
_ددی؟
جرعه ای که نوشیده بود رو قورت داد.
+هوم؟
_میشه عکس لی لی رو بهم نشون بدی؟
تهیونگ میدونست اون قبلا دیده و فقط میخواد کمی حس ترحمشو برای خودش جلب کنه. گوشیش رو از روی میز برداشت و و با گذاشتن انگشت شصتش پایین صفحه، بازش کرد و بیصدا برش گردوند سمت یونگی.
یونگی از پایین پاش نگاهی بهش کرد.
_اون خوشگله.
+اون نیست... لی لیه.
_ببخشید. لی لی خوشگله.
گوشیش رو روی میز گذاشت و با همون چهره سرد همیشگیش جواب داد.
+خیلی...
_منم خوشگلم ددی؟
تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت.
+دقت نکردم.
کمی خودشو بالا کشید و چشمای مظلومشو به تهیونگ داد.
_خب الان دقت کن.
تهیونگ بی میل جامشو روی میز گذاشت و برگشت سمت یونگی...
صورتشو از نظر گذروند و کم کم پایین اومد.
چند ثانیه بعد نگاهشو گرفت تا قلب ناآروم یونگی رو با حرفاش آروم کنه. یه امید توخالی که با حرف های تهیونگ به یه سیاهچاله بزرگ توی قلبش تبدیل شد.
_دقت کردم.
+خوشگلم؟
_نه... وقیحی
آروم بلند شد و بیصدا به اتاق رفت.
بغض گلوشو بیرحمانه میفشرد و دستی نامرئی راه نفسشو سد کرده بود. با بستن در به در تکیه داد و آروم به پایین سر خورد. دستشو رو دهنش فشار داد و اجازه داد اشکاش صورتشو تر کنن.
*پایان فلش بک
از حرص رو میز دست کشید و غذاهای خورده نشده و همچنین سرد با ظرف هاشون پایین ریختن و صدای شکستنش تو آشپزخونه اکو شد.
_خوشگلیییییی
فریادش تو خونه پیچید و حتی میشد حدس زد که کمی صداش به بیرونم رفته.
دنیا بدون ترک روی شیشه عینکش ناقص بود...
الان... وقتی که یونگی نبود تازه داشت عمق اون دررد هارو حس میکرد. گاهی کلماتی که به کار میبرد میشدن برنده تر از چاقوی تیزی که گردن کسی رو نوازش میکنه...
سکوت کرد.
نمیخواست با عجول بودن دومین تلاش برای بهبودی اون رو از بین ببره.
_م... من...
آره... درسته اون قطب لعنتی داشت برمیگشت. تلاش هاشون داشت جواب میداد و این عالی بود. برای درمان یه بیماری اول باید بیمار رو قانع کنی که بیماره...
+تو چی یونگی؟
_من...من...
سردرگمیش و شناور بودنش تو خاطرات رو تشخیص میداد.
_من کشتمش... اون داشت به... من فکر میکرد. اون.. اون پشیمون شده بود... اون.. اون.... فیلم هارو دیدش. اون عوضی مرده... من نمیترسم.
مینهو نگران شد که نکنه بعد این همه تلاش و وقت هیچی درست نشه. اما حرفی که از دهان پسر خارج شد مهر تاییدی بر نادرست بودن نگرانیاش زد.
_اما من...
*فلش بک
نبود یونگی اونقدر بهش فشار عصبی وارد کرده بود که کنترلش رو از دست داده بود.
به اتاق رفت و با دست های لرزون رم داخل دوربین رو درآورد و همونجا روی تخت نشست. باید خودش رو برمیگردوند... نباید این ضعف روزی دیده میشد.
ویدیو ها بالا اومدن و تهیونگ اولیشو پلی کرد.
صحنه ها جوری روی ذهنش رژه میرفتن که احتمال داد که همینطور پیش بره مطمئنا اون قسمت از سرش که درگیره ممکنه منفجر بشه. با جنون بلند شد و اسپنک پدلی که شماره یک روش حک شده بود رو برداشت.
فندکو با ناآرومی زیرش گرفت و داغش کرد. با بالا کشیدن پیراهنش اون رو به پوستش چسبوند. زیر سینه چپش میسوخت و تازه داشت متوجه میشد.
_من یه عوضی ام...
از درد سینش نفساش تند شده بود. حس دردش به کنار.... اون درد قلبی که زیرش بود رو هم حس میکرد. چطور تونست باهاش اینکارو بکنه.
عاشقش نبود.... خب. دوسش نداشت... خب. اما اون یه انسان بود. انسانی که گناهکارانه عاشق قاتلش شده بود. تهیونگ باید میزاشت وینسنتی که الان در نبود یونگی داره عذاب میکشه رو حتی یکبارم که شده یونگی حس بکنه. ولی حیف زمانی که گذشته هیچوقت هیچوقت برنمیگرده.
صدای فیلم ها تو فضای اتاق میپیچید. بلند شد و تفنگی رو از کشوی اتاق خودش برداشت و تو حموم روبروی خودش تو آینه ایستاد.
_تو یه قاتلی. تو... تو... تو یه عوضی اییییییی. احمقققق... چرا ندیدیشششش عوضی تو کشتیش. منم میکشمت.
صدای داد و هوارش باعث شده بود زنگ خونه به صدا دربیاد اما اهمیت نداد.
میپیچید تو گوشش صدای فیلمی که تو اتاق پلی بود. صدای آه و ناله های از سر لذتش... صدای داد خفه شده یونگی که معلوم بود گلوشو داره خراش میده. یونگی یه وسیله یا اسباب بازی نبود. اون یه مرد 28ساله بود که اینطور براش تغییر کرده بود.
_میکشمت تهیونگ... میکشمت.
صدای تیر رها شده به سمت آینه یکی شد با حمله عصبی تهیونگ و روی زمین افتادنش...
تهیونگ...
اون پسر به سئول منتقل شد و دکتر کانگ همه چیز رو... از مشکل عصبیش تا سابی که هرچندوقت یه بار درمانش میکرد به دکتر جانگ گفت.
دکتر جانگ... سکس تراپ ماهر سئول درمان به شیوه القا رو برای پسری که هویت اصلی خودش رو گم کرده بود شروع کرد.
یک پروسه سخت و 9ماهه...اما تهیونگ به معنای واقعی تمام درمان هارو پس میزد و تمام حواسش به تتوهایی بود که به دستور خودش روی بدنش میزدن. این شیوه درمان در اکثر موارد جواب میداد. وقتی تو گوش بیماری که وسایل شوک الکتریکی بهش وصله اسم اصلیشو فریاد میزنی در اکثر موارد قطب اصلیش برمیگشت.
ولی روزی که تو یکی از کلاساش مشکل تهیونگ رو بیان کرد، چوی مینهو، دانشجوی برتر کل دانشکده خواستار دیداری با مین یونگی یا همون تهیونگ اصلی شد و دلیلشو هم اینطور بیان کرد که گاهی بیماری های پیچیده با درمان های پیچیده برطرف نمیشن.
این شد اعتماد دکتر جانگ و به مرور دیده بود که چقدر تأثیرگذار هم بوده.
_اما من مین یونگی نیستم.
مینهو از خوشحالی بلند شد و دستاشو بهم کوبید. لبخند صادقانه ای زد و به سمت تهیونگ نگاهی انداخت.
+اسمت چیه؟
تهیونگ که بعد از یه وقفه 12ماهه به شخصیت اصلی خودش برگشته بود، جواب داد.
_یونگی کجاست؟
پسری که پشت شیشه ایستاده بود، پوزخندی زد و برگه تو دستشو فشرد. باید همین امروز به دیدن وزیر میرفت... وزیری که حتی مهم ترین قرار ملاقات هاش روهم برای تقاضای دیدار یونگی کنسل میکرد...
حالا زمان این بود که یونگی، بیمار قدیمی دکتر جانگ درمان شه... به دست شخص تهیونگ.
CZYTASZ
𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |Taegi
Fanfiction"ای کاش میشد به جای این یک بار، چندبار و با روش های مختلف و دردناک میکشتمت. یک بار مرگ برات کافی نیست... ای کاش... ای کاش میتونستم چندین بار بکشمت..!درست مثل خودت..." سقط من در قلبت : بی دی اس ام، روانشناسی، رمنس،انگست،اسمات Genre :BDSM,Psychology...