لب های داغش رو روی پیشونی یونگی گذاشت و بوسه عاشقانه اون باعث شد غم از حوالی این عشق پر بکشه. شاید چند ثانیه! شاید چند دقیقه..!
_پیراشکی هامون موندن.
تهیونگ خندید و قبل از حرکت به سمت آشپزخونه با دست موهای یونگی رو بهم ریخت.
+خوب قالت گذاشتما.
یونگی با لبخند ملیحی رفتنشو نگاه کرد.
+نمیخوای بیای؟
_اومدم.
وقتی روی صندلی، پشت میز نشستن یونگی شروع کرد از نگرانیهاش حرف زد.
_پدر و مادرت چرا باید یهو اینقدر عوض شن؟
+اون سگ کثیف پدر من نیست. برام مهم نیست چرا اینطور رفتار میکنن. هرکاریم بکنن تیکه هایی که از زندگیم کندن هیچوقت برنمیگردن..
یونگی کمی از شیر توی لیوانش نوشید.
_میخوای دنبال پدر واقعیت بگردی؟
تهیونگ لبخندی زد.
+نه. اون اگه واقعی بود حالا باید کنارم میبود. زندگی ها اینجا همینجوریه یون. خانواده واژه تعریف نشده ایه کنار پول.
یونگی سرش رو پایین انداخت.
+اینارو ول کن. تو از خانوادت بگو.
یونگی کمی تو فکر فرو رفت و تهیونگ تونست تو این بین چشم های یونگی رو ببینه که چطور شاداب تر میشن.
_ما تو حومه دگو، تو یه روستای کوچیک زندگی میکنیم. آب و هوای اونجا محشره. یه باغ معروف داریم به اسم باغ پرتقال که کنار قبرستونه. بخاطر اینکه باد از سمت شرق روستا میاد درخت های بادگیر هم همون سمت هستن. روتین زندگی همه روستایی ها اینه:از خواب بیدار شدن،خوشحال بودن. مهم نیست دامداری میکنن یا کشاورزی. مهم اینه اینکارو دوست دارن و انجام دادنش باعث میشه حس خوبی بهشون دست بده.
مکث کرد و انگار چیزی ناگهانی به یادش افتاده باشه، ادامه داد.
_اما من هنوز بخاطر مادرم ناراحتم.
+چرا بهش نمیگی همه چیزو؟
_دیوونه میشه. مطمئنم...
***
همراه جواب دادن گوشی، سیگار رو توی جاسیگاری فشار داد و ته مونده های داغ اونهم به سردی خاکستر شد.
_الو
+سونگ ایل بیا اتحادیه باید حرف بزنیم.
_چی؟ در مورد چی؟ ایمیل های جدید و خبرهارو که تبادل کردیم. پروژه جدید هم تو مرحله طراحیه و...
+نه. بحث مهمیه بدون اطلاع دادن به خبرگذاری ها بیا اتحادیه. من نمیتونم بیام اطراف شرکت تو همیشه خبرنگار هست.
_کی بیام؟
+فردا ساعت 9. به محافظت بگو به نگهبان بگه مهمون ناخونده ای.
_رمزهای مسخرهتون کار دستمون میده. فعلا..
***
"سه هفته بعد"
"عجب روزهای تیزی، بیدار میشوی در قلبت فرو میکنی ادامه میدهی، درش میآوری و باخونریزی میخوابی. توهم رنگارنگ عذاب شکل ما، ذره ذره تمام مارا به درد عادت میدهد. به ناهمواری های کناره چاقو عادت میکنیم. به مردن... پاییز به سر رسید ... انتهای این خیابان ... باز هم قرار عاشقانه ما.. قراری طولانی به بلندای یک شب.. شبِ عشق بازی مرگ و برف... پاییز چمدان به دست ما ایستاده!
عزم رفتن دارد... آسمان بغض کرده و میبارد. خدا هم میداند عروس زمین چقدر دوست داشتنیست... کاسه ای آب میریزم پشت پای تو... و... تمام میشود. "
کتاب رو بست و قبل کنار گذاشتنش جلدش رو نگاه انداخت" توهم" کتابی که قبل نقاشی کشیدن برای یونگی میخوند. (چنین کتابی وجود نداره و نوشته ها و اسم، حاصل تخیل نویسنده هست)
یونگی بی حرکت فقط گوش میداد و پلک هاش روی هم افتاده بودن.
تهیونگ کتاب رو کنار گذاشت، مداد رو برداشت و شروع کرد. افرادی که به طراحی و نقاشی علاقه مندن؛ افرادی مثل تهیونگ، جوری با اون خط ها تموم حال خودشون رو توصیف میکنن که برای هیچکس قابل درک و فهم نیست. جدا از اشکال ساخته شده توسط خط، هیچکس نمیتونه معنای پنهان پشت هر خط رو تشخیص بده. نقاش جوری تکه های وجودش رو، قسمتی از خاطره ای دور یا تکه های حنجرهاش رو از فریاد بلند درونیش، بین اون خط ها به جای میزاره که جز خودش هیچکس نمیتونه اون فریاد هارو بشنوه. هیچکس نمیتونه اون احساس غیر قابل لمس رو بچشه.
نقاشی اون شب که تموم شد، بلند شد. پیراهنی که دکمه هاش رو موقع ورود به اتاق باز کرده بود رو کامل از تنش خارج کرد. کریسمس نزدیک بود و هوا سرد تر اما این اتاق از جهان بیرون جدا بود. این اتاق یک بعد دیگه بود... یک بیمارستان بزرگ و مجهز که لاعلاج ترین مریضی دنیا رو درمان میده. بیماری عادت به درد.
گرمای اتاق باعث شد قطره عرقی که از پیشونی یونگی به پایین سر خورده بود، از کناره های ناهموار گگ راهشو به لبهای از هم بازش باز کنه و اون طعم شور، باعث خط افتادن بین ابروهاش بشه.
تهیونگ لحظه ای بی حرکت ایستاد تا چشم های یونگی باز بشه. پسر بی دفاع روی تخت به آرومی چشم هاش رو به روی دکترش باز کرد و مشتاقانه پذیرای شیرین ترین داروی دنیا شد.
تهیونگ پوزخندی زد و جلو رفت. باید به نحوی توازن رعایت میشد. حالا که اون چشم بند رو کنار گذاشته بود...
_چی دوست داری؟
یونگی با کنجکاوی نگاه کرد. اون مرد، خسته تر از همیشه بود. چشماش پر از ترس، پر از درد، پر از مرگ و ناراحتی بود. چند وقت بود که وقتی به یک جا زل میزد و یونگی میترسید. به جایی مثل یک دشت دور دست زل میزد. جوری عمیق و تهی... جوری که انگار خارج از محدوده این دنیاست. تهیونگ یادش میرفت سیگارش رو روشن کرده و اون بیهوده میسوخت. هیچکس معنای یه سیگار بی هدف سوخته رو نمیفهمه جز کسی که چندین بار پوست انگشتش رو سوزونده باشه. کسی مثل یونگی.
_شلاق؟
یونگی از اعماق افکارش خارج شد.
_اون قدیمی شده. بیا یه چیز جدید امتحان کنیم.
یونگی برقی به چشمش افتاد و منتظر ایستاد.
تهیونگ به اسپنک پدل های کوچیک و بزرگ تو قفسه نگاهی انداخت. لحظه ای از فوران خاطره های انباشته شده بین اونها، فریادی زد و با دست همه اونهارو به سمت زمین پرتاب کرد.
به یونگی نگاه کرد که چطور از ترس جمع شده. خندید و به سمتش رفت. مثل یک عروسک بی حرکت، اون رو به حالت خوابیده درآورد.
یونگی هنوزم بهش خیره بود و چشمهاش از ترس گشاد شده بود. دست تهیونگ از زیر سینش بعد لمس جای سوختگی کوچیکش آروم آروم بالا اومد و به گردنش رسید. خیره تو چشمهاش و با لبخند، مثل یک مار سمی به دور گردنش پیچید و فشار داد. دست راست بانداژ شده یونگی زیرش مشت شد و دندوناش توپ سفت گگ رو فشرد. فشار تهیونگ همراه چشم هاش به خون نشستش بیشتر و بیشتر میشد و حالا چشم های یونگی به سمت بالا برگشته بود و به سختی از بین لب های کبود شدش نفس میکشید.
افکار تهیونگ به بیرحمی حرف های امروز پدرش رو یادآور میشدن و اون فشار روی گردن ظریف و سفید یونگی رو بیشتر میکرد.
با ول کردنش یه ضرب به پشت برگردوندش و اهمیتی به ریه های بی نفس یونگی که از بین گگ حتی توانایی سرفه کردن رو نداشت،نداد.
با یک دست کمر یونگی رو میفشرد و با دست دیگه سعی تو آزاد کردن عضوش داشت بدون اینکه شلوار و باکسرش رو دربیاره، فقط عضو سخت شدش رو به حفره یونگی فشرد و واردش شد. به محض پیچیدن اون حس خوب تو بدنش ضربه های وحشتناکش رو شروع کرد و کاملاً از تهیونگ بودن خارج شد.
هرلحظه که یاد حرفهای پدرش پرده های جلوی چشمشو میدرید، تهیونگ به تنها طعمه جلوی چشمهاش چنگ میانداخت و درد جدیدی به تن بیمار رنجورش میچشوند.
از دو طرف کمر یونگی گرفته بود و هر لحظه عمیق تر بدن بی جونش رو فتح میکرد. صدای آه و ناله تهیونگ مثل روزه گرگ تو جهنم یخی پلی روم پیچیده بود. و یونگی تحت درمان یک گوشه تو ذهنش، زانوهاش رو بغل گرفته بود و از ترس زار میزد.
این غمگین ترین رابطه جنسی جهان بود.
بلاخره ارضا شد و بلافاصله عضوش رو از حفره ملتهب یونگی بیرون کشید. با روکش تخت دست و عضو آغشته به کامش رو پاک کرد و بدون اهمیت دادن به انسانی که روی تخت افتاده بود، بعد پوشیدن لباس هاش بیرون رفت.
یک راست به اتاقش رفت و بعد راهی حمام شد. لباس هاشو درآورد و دوش رو باز کرد. همین باعث شد آب سردی بدنش رو خیس کنه و اون هینی بکشه. موهای خیس شدش رو با دست به عقب فرستاد و درست قبل از باز کردن دوباره آب، لحظه ای خیره به وان خالی مکث کرد.
حسی مثل بیدار شدن بعد از یک خواب بد رو داشت. لحظه ای که میگی چه خوب که واقعی نبود. نفس راحتی کشید و با تأمل دوش گرفت.
بیرون اومد و لباس های راحتی و گرمی پوشید. سشوار رو به برق وصل کرد و جلوی آینه ایستاد. ناگهانی تصویری جلوی چشمهاش نقش بست. چشم های یونگی بالا رفت و سفید شد لبهاش از بین گگ برای نفس پارس میکردن و به رنگ کبود بودن. سشوار با صدای بلندی از دستش افتاد. و به سمت در دوید.
دستش رو روی کمرش گذاشته بود. چرا قفسه سینش بالا و پایین نمیرفت؟ به سرعت از اتاقش دور شد. به امید اینکه این یه خواب کثیف و لعنتی باشه اما اون تصویر جلوی چشمش پر رنگ و پر رنگ تر میشد. از کمرش محکم گرفته بود و درونش ضربه میزد صدای ناله هاش تو گوشش پیچید و با امید در اتاق خواب یونگی رو باز کرد تا اون رو خوابیده روی تخت ببینه. اما نه! اون اتاق فریاد میزد که این یه خواب نیست.
با ناامیدی به سمت پلی روم دوید. تهیونگِ درونش اشک میریخت و زمزمه میکرد که لطفاً اونجا نباش...
اما دستگیره رو پایین کشید و با دیدن صحنه روبروش اشک مزاحمی زودتر از تهیونگ به عزا نشست..!
STAI LEGGENDO
𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |Taegi
Fanfiction"ای کاش میشد به جای این یک بار، چندبار و با روش های مختلف و دردناک میکشتمت. یک بار مرگ برات کافی نیست... ای کاش... ای کاش میتونستم چندین بار بکشمت..!درست مثل خودت..." سقط من در قلبت : بی دی اس ام، روانشناسی، رمنس،انگست،اسمات Genre :BDSM,Psychology...