MAIYH.ৡ20

882 157 12
                                    

صدای زنگ زدن گوشیش باعث شد از خواب بلند شه.

_الو

+سلام یونگی

_سلام جونگهان شی خوبی؟

+مرسی یونگی میتونی فردا شب بیای اینجا؟ مهمونی گرفتم برای معرفیت

_فکر کنم بتونم بیام. جدی برای من؟

+آره... گفتم که میخوام وارد جمعمون شی؟
_ممنونم. پس میام دیگه.

+منتظرتم. فعلا

گوشی رو قطع کرد و به ساعت نگاه کرد.

ساعت 6 بود و کمتر از یکساعت دیگه باید تو اتاق بازی منتظر میبود.

بلند شد و به سمت حموم حرکت کرد.

به یاد صحبت های امروز جونگهان و این دعوت لبخندی زد و لباس هاش رو درآورد.

*فلش بک
از اتاق بیرون اومد و از شدت درگیری ذهنیش، بی توجه به اطرافش رفت و روی یک صندلی جا گرفت.
_یونگی؟

با صدای مردونه اما آرومی رشته افکارش پاره شد.
جونگهان رو دید که بالای سرش ایستاده.

+بله؟

_خوبی؟

+خوبم

جونگهان نگران بود... یونگی براش مثل یه کتاب جادویی بود. پر از چیزهای کشف نشده و ناگفته... که دلت میخواست هی جلو بری و جلو بری تا بلاخره تمومش کنی... بی خبر از اینکه با جلو رفتنت صفحات این کتاب هم بیشتر میشن...
همینطور که چشم های یونگی رو کنکاش میکرد چشمش به دستمال قرمز رنگ تو دست یونگی افتاد.

زانوهاش رو خم کرد و جلوی یونگی نشست.

_چیکار کردی با خودت؟

یونگی لبخندی زد.

+چیز مهمی نیست.

_یونگی هیچ چیز از خودت مهم تر نیست.
لبخندش ماسیده شد و به باتلاق بزرگی از حرف های نگفته روی صورتش تبدیل شد.

احساسش اونقدر بهش فشار آورد که با گفتن کلمه ای سعی کرد ازش کم کنه.

+خیلی تنهام.

چشماش برق میزدن و خبر از اون پرده براق میدادن.

_میخوای با دوستام آشنات کنم؟ وارد جمعمون شو. من به کسی راحب پارتنر یکسالم چیزی نگفتم.

جالب بود براش... یکی اونقدر درک و فهم داشت که حتی از رابطش به دوستاش چیزی نگه.. اما یکی با بیرحمی از اون شکنجه ها فیلم گرفته بود.

تهیونگ فرزند این دنیای سیاه بود. عصبانی از نظام حیوانی که بر انسان ها غالب شده. عصبانی از این بی عدالتی ها که به عنوان عدالت تو صورت افراد کوبیده میشن. عصبانی از شنیده نشدن. عصبانی از تنهایی...

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiDonde viven las historias. Descúbrelo ahora