_چی؟
این سوالی بود که یونگی پرسید درست بعد از اینکه تهیونگ گفت پدرش و اون خانواده قراره برای تولدش به اونجا بیان. اخیراً از تهیونگ دورتر شده بود. اینقدر تمرکزشون برای پایداری رابطشون کم شده بود و زندگیشون پرمشغله شده بود، که دیگه خستگی رو میشد حتی از لحن حرف زدنشون هم ترجیح داد. یونگی که هم باید به بخش طراحی دو شرکت رسیدگی میکرد هم وجود یورا رو کنارش تحمل میکرد از یه طرف و تهیونگ که سرگرم آموزش انواع شیوه نامه های مدیریت و اهداف شرکت بود، البته که با حضور پدرش و یونا کنارش، هم از یک طرف دیگه مدام طناب این رابطه رو میکشیدن تا نزدیک تر بشن بی خبر از اینکه این طناب داره از هم گسیخته میشه.
ولی جلساتشون با دکتر جانگ، تلاش بی وقفه اون مرد و برنامه ریزی های پزشکی. شب های نقش و طرح تو پلی روم و حسرت برای شنیده شدن صدای پر از شهوت یونگی تو اون اتاق، شب های بدون لمس و پر درد تو اون اتاق، استرس سیاه شدن کامل بوم و زمانی که مدام هوا رو خفه تر میکرد با اینکه از دور سخت و دردناک بود اما برای عشق تهیونگ و یونگی مثل یک مرحم بود... شب هایی که کم و بیش تنها بودن و عشق بازی نگاهشون که پر از حسرت برای یک بوسه تا لمس آتشین و بدون درد، بود... همه و همشون تار های نازک اون طناب رو دوباره به هم پیوند میزدن.
زندگی ها و ارتباط غمگین بینشون درست مثل یک مه بود. نه تهش دیده میشد نه با فوت کردن رفع میشد. تنها باید خودشون رو تو اون جریان سخت رها میکردن تا غریزهشون اونها رو به جهتی ببره که تهش، بتونن با آسودگی غروب خورشیدی که از کنار باغ های پرتقال جاش رو به آینه ماه میده رو نگاه کنن.
+پدرم گفتش زیاد طول نمیکشه فقط یه دیدار نمادینه که هاکانو کیموراکی بتونه تو تولد من که مثلاً به عنوان دامادشم، حضور داشته باشه..
یونگی با انگشت روی لبهاش کوبید تا اثر برق لب رو کم کنه.
_میگفتن ما میرفتیم اونجا. نمیخوام پای یونا و یورا به اینجاهم باز شه.
یونگی جلوی آینه ظاهرش رو کمی دستکاری کرد تا از استرس بی دلیلی که به دلش هجوم آورده بوددکم کنه ولی سکوت دور و اطراف و نبود تهیونگ باعث شد با کنجکاوی از کنار آینه بلند شه و از اتاق بیرون بیاد.
از پله ها که پایین میومد با کنجکاوی چشمش رو تو خونه گردوند و تهیونگ رو تو آشپزخونه درحالی که روی میز غذاخوری خم شده بود و سرش رو با دستاش گرفته بود، دید.
آروم جلو رفت و با نگرانی، همراه صدایی آروم پرسید.
_چیزی شده؟
تهیونگ دستپاچه از روی میز بلند شد و دستی به موهاش کشید.
+نه...چیزی نیست.
_اینقدر فکر نکن. همه چیز درست میشه.
گوشی تهیونگ که زنگ خورد یونگی حدس زد که نگهبانه و خبر اومدن مهمان هارو میده. زودتر سمت در رفت و بازش کرد. از ته حیاط عمارت دو ماشین وارد شدن و توی حیاط پارک کردن. پیاده شدن، آکینا و هاکانو جلوتر اومدن و سونگ ایل و اون دو دختر زیبا کنارش، با فاصله کمی ازشون. یونگی لبخند کوچیکی زد و به محض بالا اومدن اون زوج از چندپله جلوی در بهشون سلام کرد و بعد، تهیونگ به اونها خوش آمد گفت.
ESTÁS LEYENDO
𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |Taegi
Fanfic"ای کاش میشد به جای این یک بار، چندبار و با روش های مختلف و دردناک میکشتمت. یک بار مرگ برات کافی نیست... ای کاش... ای کاش میتونستم چندین بار بکشمت..!درست مثل خودت..." سقط من در قلبت : بی دی اس ام، روانشناسی، رمنس،انگست،اسمات Genre :BDSM,Psychology...