Point7

643 106 25
                                    

South Korea _Seoul

5April 2017

9:00am


«Sarai’s POV»


در زدم و بعد شنیدن اجازه وارد اتاق شدم و بلافاصله احترام نظامی گذاشتم. بعد از ماه ها احترام میزاشتم بهش و دلم برای این فضا تنگ شده بود.

صدای خندش پیچید.

_سارای برگشتی؟

با همون گارد محکم زمزمه کردم.

+بله قربان

هیونجین از جاش بلند شد و میدونستم که از یک بغل نمیگذره. بخاطر همین به محض نزدیکتر اومدنش بغلش کردم تا رفع دلتنگی بشه.

_از اون چه خبر؟

حالا جدا شده بودیم. هیونجین با شنیدن سوالم کمی هول کرد.

+عااا... بشین حرف بزنیم.

سرمو تکون دادم و روی نزدیکترین صندلی نشستم.

+مقدمه چینی نمیکنم.

دلم ریخت...دستام کمی به لرزه افتاد. آخرین بار که اینو گفته بود، خبرمرگ پدرم رو داشت بهم میداد.

+اون...

قلبم به شدت میکوبید. اون... اون همه زندگی من بود. اون فقط یک نفر نبود.

+ببین میدونی که چقدر این پرونده مهم و محرمانس نه؟

_چی شده هیونجین؟

+اون یک مامور متعهده خب.. پس انجام چنین کاری دور از ذهن نبود.

چیکار کرده؟ پسر من چیکار کرده که هیونجین داره اینطور صحبت میکنه.

_زودباش بگو

+داره خوب بهش نزدیک میشه اما باید بدونی چجوری. خبب.. اون بدن خوبی داره و طرف تو کمپ کسیو نداره برا شهوتش...

چیزی نگفتم وبلند شدم. نزاشتم تا آخر بگه.. پسر من اجازه داد از جسمش استفاده کنن؟پس رابطه ما چی؟تعهد ما چی؟

عقب عقب رفتم تا از اتاق خارج شم. لحظه آخر شنیدم که هیونجین گفت. "یکدساعت دیگه زنگ میزنه" و دوان دوان نه فقط ازاتاق.. بلکه از اداره خارج شدم. با اقتدار میرفتم اما درونم بدجور شکسته بود.

تو پیاده رو با اخم کوچیکی قدم میزدم تا به یک نقطه کوربرسم. نقطه کوری که خودمم خودمو نبینم. تا بتونم درداین خبر رو درک کنم. به یک بن بست سوت و کور رسیدم. ابرها جلوی خورشید روگرفته بودن.

چرا بارون نمیومد؟یعنی هیچکس حتی آسمونم منو درک نکرد؟ یعنی اینقدر غریبم که این آسمونم برام بارون نبارید؟
بغضم هرلحظه راه نفسم رو تنگ میکرد. و باعث میشد بازدم های صدادار و زوزه مانند داشته باشم.

یکم جلوتر رفتم وروی سکویی کنار کوچه خلوت نشستم.

 𝓶𝔂 𝓪𝓫𝓸𝓻𝓽𝓲𝓸𝓷 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓱𝓮𝓪𝓻𝓽 |TaegiTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang