مسیرو بار دیگه ای با خودش مرور کرد ومطمئن شد که جلوی درب درست ایستاده
سرمای هوا عجیب از لای کاپشن سبزش راهشو به بدن نحیفش می رسوند
وارد ساختمون بزرگ شد و مطمئن شد قبلش خوده واقعیشو پشت در بزرگ آهنی جاگذاشته
این شغلش بود
باید فراموش می کرد باید بی تمایل به حرف یه مشت دیوونه عاقل تراز خودش گوش می داد
اصلا برای همین کار به حساب بانکی کوفتیش پول واریز می شد
خسته از افکاری که هر روز بعد از ورودش به اون ساختمون به ذهن سالخوردش حمله می کردن راهشو به سمت پیشخوان اطلاعات کج کرد
به خوبی بیاد میاورد اولین روز های کاری و کار آموزیشو با چه شوقی به سمت دفتر استادش می دوید و پرونده هارو با خودش این ور و اون ور می برد اما خب همه چیز قرار نیست همیشگی باشه درسته؟
جلوی پیشخوان ایستاد و سعی کرد با صاف کردن گلوش منشی حواس پرت رو متوجه خودش بکنه
دخرک لاغر اندام لبخند کوتاهی زد و به سمتش قدم برداشت و اون بازم تو این بازه زمانی به این فکر می کرد که چندوقت از آخرین لبخندش می گذره؟
*چه کمکی از دستم ساختس؟
سعی کرد برخلاف خواستش کمی لبخند بزنه که ترجیح داد دهنشو ببنده تا شبیه یه احمق بخنده
+جئون هستم ، جئون جونگکوک با پروفسور قرار ملاقات داشتم!
دختر سعی کرد با حفظ لبخندش چیزی رو توی سیستم روبروش تایپ کنه
* بله درسته آقای جئو...جئون ، با دکتر اسمیت قرار داشتید درسته؟
+عامم ب...بله
دختر بازم لبخندشو نگه داشت که باعث شد کوک با خودش فکر
کنه واقعا دهنش از این همه کشش مداوم چاک نمی خوره؟اصا چیزی بنام درد رو حس می کنه؟ اما ترجیح داد با گفتن "اون برای این لبخندا پول می گیره " ذهن یاغی و سرکششو ساکت کنه
* ایشون توی دفترشون هستن ! انتهای راه روی دوم دست راست اتاق شماره 32
کوک تو ذهنش سوتی کشید و با خودش فکر کرد "حتی اینجا با دکترا هم مثل مریضا برخورد می شه وگرنه چه دلیلی داره که یه نفر مداوماً بهت لبخند بزنه و جوابتو با آرامش و صبر بده ؟اینجا حتی دفتر پزشکها هم مثل بیمارا شماره داشت ! " و دقیقا چه چیزی لذت بخش تر از اینکه باهات مثل یه روانی دوست داشتنی برخورد کنن؟
قدماشو به سمت آسانسور سوق داد و تلاش کرد طبق عادت با پاش روی سرامیک مشکی زمین ضرب نگیره تا حداقل اعصاب شنیدن صحبتای استاد قدیمیشو داشته باشه
"جوهان اسمیت "
اسمی که کوک خیلی خوب می شناختش
یک پروفسور کار کشته که چندین سال استاد کوک بود و حالا تو دهه شصت سالگیش به سر می برد ، مرد جا افتاده ای که متولده آمریکا بود و اصالتش مربوط به سوئیس میشد
YOU ARE READING
Crime
Fanfictionگاهی خالق و مخلوق داستانی متفاوت خواهند داشت جنایت می تواند یک قداست باشد حقیقت یک مفهوم تحریف شده بیش نبود به مانند مذاهب و خالق مخلوقش را ستایش کرد