همه چیز به طرز اعجاب آوری رویایی طلقی می شد بعد از مراسم فرار از رنگ سفید حالا همراه پسر بزرگ تر
به جایی اومده بود که هیچ ایده ای نداشت چطور به اینجا رسیدن
به خوبی دوش گرفته و آثار خون قربانی هاش رو شسته بود
کت و شلوار خوش دوختی به تن کرده بود و سوار جت شخصی تهیونگ شده بود
و حالا توی سرزمینی بود که سرمای استخوان سوزش تا قعر وجودش رخنه می کرد ..... همه جا پوشیده شده در برف سنگین و سفیدی بهش خوش آمد می گفت
+ م..ما کجاییم ؟
پالتوی بلند مشکی رنگی روی شونه هاش جا خوش کرد
_ خوابت برد متوجه مسیر نشدی بیبی ... اینجا جاییه که تو قرار نیست هرگز فراموشش کنی
جونگکوک لبه های پالتو رو بیشتر به هم نزدیک کرد و غرید
+اوه .. البته که فراموشش نمی کنم مخصوصا که دارم از سرما میمیرم
تهیونگ خنده ای کرد و بعد از بلند کردن دستش مرد بلند قامت کنارش در رولز رویس مشکی رو براشون باز کرد
بعد از جا گیر شدنشون و برخورد گرمای مطبوع به صورت های یخ بستشون جونگکوک کم کم با کنجکاوی به خیابون هایی که ازش رد می شدن نگاه کرد
+ ما توی کره نیستیم ددی !
تهیونگ عصای دستی نیمه ای که با ظرافت بشدت زیادی درست شده بود رو جلوی پاش به زمین کوبید و با تکیه دادن دستش بهش نگاهشو به پسرک خرگوشیش داد
_ اینجا سرزمین تزار هاست جونگکوک .... سرزمین الکساندر پوشکین و داستایوفسکی ... آنتوان چخوف و ماکسیم گورکی جایی که مردم برای عزیزانشون ماتروشکا می خرن ( ماتروشکا عروسک های تودر تو هستن )
+ چرا به همچین جایی اومدیم ؟
_ تا تو به طور رسمی به شاهزاده سمگو تبدیل بشی ...
تهیونگ دستش رو بالا برد و گونه پسرک رو نوازش کرد
برخورد بافت چرمی دستکش سیاه رنگ با صورتش حس خوبی رو بهش القا می کرد اما به هر حال که دستای گرم ددیش رو بیشتر ترجیح می داد
_ پسرک من .... ارتش یک نفره من
چشمای سیاه رنگ پسرک برق زدن
+ من ارتش توام ؟
ابرو های پسر بالا پریدن
_ معلومه که هستی خرگوش کوچولو !
جونگکوک لبخند خرگوشی تحویل نگاه عمیق و منتظر ددیش داد و بعد از بوسیدن گونه تهیونگ دوباره مشغول وارسی خیابون های بیرون شد
YOU ARE READING
Crime
Fanfictionگاهی خالق و مخلوق داستانی متفاوت خواهند داشت جنایت می تواند یک قداست باشد حقیقت یک مفهوم تحریف شده بیش نبود به مانند مذاهب و خالق مخلوقش را ستایش کرد