روسری به رنگ شبم را بر روی سرم مرتب کرد و نگاهی به خودم در آینه انداختم، مانتوی مشکی ، روسری مشکی ، شلوار و حتی کیف و کفش مشکی بر تن داشتم ، الان یکسالی میشد که به اینگونه لباس پوشیدن عادت کرده بودم. بعد از بر انداز لباس هایم به چهره ی سرد و بی روحم که با کمی آرایش آن را تزیین کرده بودم نگاهی انداختم چشم های درشت ابی بلوری بینی کشیده و لب های قلوه ای در کنار هم چهره ی زیبا اما بی روحی داشتم دیگر نگاه کردن به خودم بس بود کلید ماشین ام را از روی جا کلیدی برداشتم و از خانه خارج شدم.سوار بر آسانسور تا پارکینگ رفتم و سوار بر ماشین از پارکینگ خارج شدم ضبط را روشن کردم و موسیقی که یکسال است مهمان این ضبط و این ماشین است را بر روی پخش گذاشتم ، صدای ویلون آرامش عجیبی به من منتقل میکرد سعی کردم افکار پوچ را کنار بگذارم و امروز را هم همانند روز های گذشته مثلا در آرامش و خوشی سپری کنم.
تا مقصد چیز دیگری نمانده بود. ماشین را در پارکینگ پارک کردم و در راهروی طولانی که چراغ های نیم سوز و چشمک زن آن راهرو را روشن کرده بود گام برداشتم، صدای جیغ مادری می امد که با سوز برای فرزند از دست رفته اش اشک میریخت و ناله میکرد و صدای فریاد های از ته قلبش دل سنگ را نیز اب میکرد.
به صورت فیلم خاطراتی از جلوی چشمانم گذر کرد و غم روز های گذشته را برایم تازه ساخت، به ایستگاه پرستاری رسیدم چند پرستار و سر پرستار در حال پچ پچ بودن و از چهره ی تک تک انها میشد شادی را دید ، گلویم را صاف کردم که همه ی انها بهم شانه زدند و به من نگاه کردند که یکی از پرستار ها پرونده ی بیمار را روی میز گذاشت ، به نظر خودش با شیرین زبانی گفت:
سلام دکتر، حالتون خوبه؟!
پرونده ای که روی میز گذاشته بود را برداشتم و سری برای او تکان دادم و رفتم صدای پچ پچ هایشان را میشنیدم:_بداخلاق تر اون هم مگه هست؟!
_چرا انقدر خودشو میگیره مگه یه دکتر بیشتره ؟!
_ همش چهارسال درس خونده دیگه!افکار پوچ و بیهوده ی انها اصلا برایم مهم نبود و بی توجه به انها از ایستگاه پرستاری دور شدم و به سمت اتاق خودم رفتم امروز همه در بیمارستان حال متفاوتی داشتن در چهره ی همه شادی زیادی پنهان بود انگار اتفاق جدیدی در حال رخ دادن بود که من از ان بی خبر بودم ، همینطور در افکار خودم غرق بود که با تنه ی محکمی که به شانه ام خورد به خودم امدم و با غضب به مردی که به من برخورد کرده بود نگاه کردم که مرد با چهره ی متاسف دست هایش را به نشانه تسلیم بالا اورد و گفت:
من خیلی عذر میخوام خانم محترم!
حرف هایش ارامم نکرد هنوز هم عصبی بودم و با خشم زیر لب غریدم:
بیشتر حواست رو جمع کن !!!
چشم هایش از خشمِ بیش از حدم گرد شد و به مسیر رفتنم خیره شد؛ معلوم نبود که بیمار ها چرا با خود همراه می اوردند مگر در همه حال اجازه دارند که در کنار انها باشند پس دلیلی ندارد که بیمارستان را شلوغ کنند.
کلید اتاقم را از کیفم در اوردم و داخل شدم روپوش سفیدم که تضاد خیلی زیادی با دنیای واقعی ام داشت را بر تن کردم دنیای من به رنگ شب بود و در تاریکی مطلق زندگی میکردم اما این روپوش تضاد چشم گیری را به وجود می اورد شاید سخنی در این روپوش نهفته بود که از ان سر در نمی اوردم و اما مهم هم نبود چون قصد تغییر اینگونه زندگی کردن را نداشتم.
از اتاق خارج شدم و به بخش رفتم بعد از چک کردن وضعیت بیماران خواستم دوباره به اتاق برگردم که آیناز را در راهرو دیدم که شادی در چهره ی او نیز پدیدار بود با ان رفتار بچگانه اما دوست داشتنی اش جلو امد و با خوش رویی گفت:

YOU ARE READING
شروعی دوباره
Romance_من تو رو میخوام با تموم وجودم پس هیچوقت تنهام نذار! +تا حالا نیمی از وجودت روجایی جا گذاشتی؟! _نه! +پس بدون منم نمیتونم بدون تو جایی برم!!! 📌وضعیت : در حال پارت گذاری....